بعضیا یه حرفایی میزنن
که میدونی اگر بری بخونی شاکی میشیا،
نمیدونم چرا میری میخونی!
:|
بعضیا یه حرفایی میزنن
که میدونی اگر بری بخونی شاکی میشیا،
نمیدونم چرا میری میخونی!
:|
به خاطر اینکه بچه ها گرما زده نشن
نیم ساعت تا چهل دقیقه بیشتر راهپیمایی رو همراهی نکردیم،
اما تو همین نیم ساعت
دقیقا پنج بار،
وسط شعار دادن ها،
از حضور امام جمعه، نماینده های مجلس، فرماندار، استاندار و شهردار و مسئولین و غیره و ذلک
در راهپیمایی روز قدس تشکر به عمل آمد،
که قدم رنجه کردن، لطف فرمودن و منت گداشتن و امثالهم!!
:|
+ خدای من! ینی تا این حد واقعا؟؟!
سالهای پیش نمیومدن که اعلام نمی شد؟ :|
آدم چطور میتونه حق شکر خداوند رو به جا بیاره
از ابن بابت که یه ماشین کولردار زیر پاشه؟!
+من و مستر خاطره ای از یه تجربه ی مرگبار از نماز جمعه در گرمای تابستون با زبون روزه و بدون ماشین داریم!
هربار که تو ماه رمضون سرظهر بیرون هستیم یاد اون خاطره میفتیم!
و برای همین با تک تک سلولهام درک میکنم ماشینِ کولردار چه نعمتیه!
:)
وَلَا یَطَئُونَ مَوْطِئًا یَغِیظُ الْکُفَّارَ (...)
إِلَّا کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِح
+حرکت دسته جمعی انجام
نمیدهند که سبب خشم کفار شود(...) مگر اینکه برای آنها عمل صالح نوشته شود. (120 توبه)
+حواسمون به دارایی های آخرتمون باشه.
چی از این بهتر؟ راهپیمایی، عمل صالحِ قطعی :)
پسرک رو با وعده ی راهپیمایی فردا خوابوندم.
خوشحالم که خاطره ی خوبی از راهپیمایی قبلی تو ذهنش بود،
و خیلی خوب یادش اومد :)
هرچند کلا با صدای بلندگوها همیشه مشکل داریم!
من به واقع از تماشای بچه جماعت لذت می برم..
مخصوصا بچه های شیطوووووون!
:)
برای اولین بار در عمرم ماشین برقی سوار شدم!
با پسرک. :دی
و کلی جیغ جیغ کردم بین بچه ها!
:|
گل پسر و مستر هم با هم سوار شدن.
+خوش گذشت.
جای دوستان سبز.
برید شهربازی :)
امروز برای اولین بار بچه ها رو بردیم شهربازی.
و فهمیدم که من واقعا اعصاب ضعیفی دارم!
و حتی با تماشای وسایل پر هیجان قلبم میریزه! :|
خوب بود.
یعنی عالی بود.
:)
الان از جمع آوری و دسته بندی کتابها فارغ شدم
خیلی هاشو میفرستم که برن برسن به دست دانشجویان هم رشته ایِ خودم،
و خب خیلی هاش هم به امید ادامه تحصیل باقی می مونه.
کتابهای متفرقه هم که هست.
فکر میکردم خییییییییییییلی کتاب داشته باشیم.
حالا خیلی هست،
اما خییییییییییییلی نیست!
+به توصیه ی بعضیها یه سری کتاب رمان، خریدم و خوندم و اصلا خوشم نیومده و احساس میکنم انقدر بی ارزش و گاهی حتی سخیف هستند که نباید بذارم کسان دیگه ای هم بخوننش!
چه کارشون کنم؟! بریزم دور؟! :|
دیروز کلهم اجمعینِ اسباب بازی های پسرک رو
ریختم تو ماشین ظرفشویی :)
+خیییلی توصیه میکنم که هر از چندی این کار رو بکنید.
و اگر ظرفشویی ندارین خودتون اسباب بازی های بچه ها رو بشورین.
من قبل از خریدنِ ظرفشویی خودم میشستم.
خیلی مهمه.
سالها پیش،
تو مراسم تدفین شهدای گمنام
یک سربند یاحسین برداشتم
و بعد از تدفین، به داخل تابوت دو شهید متبرک کردم.
و لحظه ای بر دلم رفت که این سربند رو به پیشانی پسرهام ببندم..
دیشب مراسم احیا بر مزار همون دو شهید بودم..
با دو پسرم...
دیشب هرکار کردم که روم بشه به پسرک بگم به مراسم احیا نخواهیم رفت
نشد که نشد..
برای همین برای رفتن به بقیه رو انداختم..
+چرا باید تو رو با این دل پاکت از چنین مراسم با شکوهی ناامید کنم..
هر سال روی صفاتی از صفات مطرح شده در دعای جوشن کبیر زوم کنیم
و اونها رو در خودمون پرورش بدیم!
حتی اگر شده یکی.
+من میام میگم رو کدومها زوم کردم.
شما هم اگه دوست داشتین اینجا بگین :)
اون شب، اونقدر از مرگ و مواجهه با حقیقت وجودی خودم و خدا ترسیدم،
که احساس میکردم هر لحظه امکان داره ناشی از همین ترس، قالب تهی کنم..
+اولین باری که چنین حسی از مرگ به من دست داد
وقتی بود که فیلم مسیر سبز رو در نوجوانی دیدم..
گاهی دوست دارم بشینم بی دغدغه یه بازی فوتبال تماشا کنم.
به یاد ایام شباب.. :)
+سالهاست فوتبال تماشا نکردم
اما از اینکه داداشم هر از چندی جوگیرِ آلمان میشه
و منو طرف رجزخونی هاش قرار میده لذت می برم
و با اینکه دیگه طرفدار هیچ تیمی نیستم
اما آتش رجزخونی و کل کل رو گرم نگه میدارم! :)