دیشب مهمون داشتیم.
تابه ی میرزاقاسمی رو گاز بود.
مهمونمون هر بار اومد تو آشپزخونه یه لقمه ازش خورد
و هی گفت واااای چقدر خوشمزه س!
:))
+با همین رفتن و اومدنا و لقمه لقمه همه شو خودش خورد! :|
+فکر کنم او هم عمری بود که میرزا قاسمی نخورده بود :))
دیشب مهمون داشتیم.
تابه ی میرزاقاسمی رو گاز بود.
مهمونمون هر بار اومد تو آشپزخونه یه لقمه ازش خورد
و هی گفت واااای چقدر خوشمزه س!
:))
+با همین رفتن و اومدنا و لقمه لقمه همه شو خودش خورد! :|
+فکر کنم او هم عمری بود که میرزا قاسمی نخورده بود :))
الان تو تلگرام دیدم یکی(!) منو به گروه بچه های دوره ی کارشناسی ادد کرده.
احساس هیجان میکنم.
یک هیجانِ حسرت برانگیز از گذرِ زمان.
وای خدا زمان چقدر زود داره میگذره..
+از کلاس اول ابتدایی تا دانشگاه،
اینقدر سریع نگذشت که از دانشگاه تا الان گذشته و همچنان داره میگذره.
درست میگن که زندگی آدم از یه سنی به بعد میفته رو سراشیبی..
و دیگه باید بدوی که بهش برسی..
رفتیم خونه مادرشوهر
مادرشوهر میگن:با خودم گفتم یک امروز که مستر خونه ست
این کار رو شروع کنم،
که بتونه بیاد اینجا کمکمون و مشغول بشه!
+چرا به این فکر نمیکنن
احتمالا خانمش هم یه برنامه هایی برای یک امروز که مستر خونه ست داره!
ینی دارم غر میزنم؟؟!
:(
امروز به هوای دو ساعت کمک کردن به پدر و مادر مستر
رفتیم خونه شون
و از ساعت نه صبح تا یک ساعت پیش
خونه مادرشوهر بودیم
مشغول خدمت رسانی!!
+و من به غایت کلافه شده بودم،
چون تمام برنامه ریزیم برای دو ساعت بود،
و از همه چیزم و همه کارم موندم...
اولین عروسیِ DJ دارِ فامیل رو هم تجربه کردیم!
:|
+من که اصلا نبودم و چیزی ندیدم! اینو امروز از بقیه شنیدم.
ما اصلا نفهمیدیم عروسی چی بود چی شد!
همه ش با چادر تو محوطه ی خانمانه ی باغ نشستیم :(
ولی تجدید دیدار خوب بود :)
واااای وای وای!
امان از همسایه ی ناسازگار،
امان از همسایه ی سیگارییییییییی!!
+بوی سیگار کل خونه مون رو برداشته.. :((
منم حسسساااااس! منم سردرررررد :(
+کولر روشن کردیم.
دیروز فکر میکردم اینکه میگن طرف مشکل اخلاقی داره،
منظورشون چیه دقیقا؟؟!
این روزها تعریف اخلاق خیییییییییییلی فرق کرده!
امروز مادر و پدر مستر برای اولین بار و البته پدرش برای اولین بار بعد از یک سال و نیم،
اومدن خونه مون.
واااای که اگر بدونین من تمام روز داشتم می دویییییدم!
چون هنوز وضعیت خونه، مثل خونه هایی بود که یه هفته ست اسباب کشی کرده ن!
در حالی که خیر سرمون نزدیک یه ماهه اینجاییم!
خدا رو شکر اوضاع خونه خیلی خوب شد و به کارهامون رسیدیم.
اونها هم اومدن و از خونه مون کلی خوششون اومد.
+پدر مستر گفت یکی از مهمترین وسایلی که میخواید برای خونه بخرید رو من به عنوان هدیه میخرم! (نام بردن)
به مستر میگم اگر واقعا اون چیزی که وعده داده ن رو برامون بخرن،
می پذیرم که این آشتی برای ما هم قدری باارزش تلقی بشه!
خیلی بدجنسم نه؟!
میدونم. :دی
تو یکی از پیج های اینستا،
عکس پدری آمریکایی رو دیدم که هشت ساله ازدواج کرده
و چهارتا بچه داره!
وااااای که عاشق پیجش شدم!
بس که ماشالله بچه هاش جیگرن و پشت سر هم!
فکرکنم بچه ی بزرگشون دو یا نهایتاً سه سال از پسرک بزرگتر باشه..
و بقیه به ترتیب ردیفن :)
+با کامنت گذاشتن براش و دریافت پاسخم اولین مکالمه ی واقعیم با یک آمریکایی رو هم انجام دادم! هههه ههه! :)
واقعا من ظرفیت روانی کمی در مواجهه با افراد* دارم
و فقط منتظر یه تیکه یا یه نکته ی منفی از حرفهام
که تا مدتها اونو رو روانم اسکی بدم!
و هی فکر کنم کاش جوابشو میدادم!
+البته میدونم اگر جواب بدم هم دردی دوا نمیشه!
چطور این درد رو درمان کنم؟! :(
*البته این افراد معلوم الحالند!
چقدر راحت بی حجابی یا بدحجابی رو پذیرفتیم.
قبلاً تو هیچ شبکه تلویزیونی خانمی رو نمی دیدی که ذره ای موهاش بیرون باشه،
الان می بینی ماشالله که شالش روی موهای دم اسبیش افتاده و به اشاره ای از سرش خواهد افتاد!
+نمیخوام بگم این نمایش غلطه یا درست، میخوام بگم راه اومدیم.. کم کم کوتاه اومدیم..
گام به گام.. بدون اینکه بفهمیم چی شد که اینطوری شد..
و این همون تبعیتِ خطوات است.
+ و لاتتبعوا خطوات الشیطان..
که با واقعیتش زمین تا آسمون فرق داره..
و وقتی که چهره ی طرف رو می بینیم،
تصورمون کلا به هم میریزه..
البته که از روی چهره قرار نیست به چیزی پی ببریم،
اما خب تصویری که از شخص در ذهن داریم رو با شخصیتش پردازش میکنیم.
من الان خیلی غافلگیرانه عکس یکی از شخصیت های وبلاگی که وبش رو میخوندم دیدم،
خدایی اصلا حتی حدس هم نمیزدم این شکلی باشه!
اصلا ها!
اصلا!
:|
+البته گاهی هم خوبه که تصوراتمون به هم بریزه! :دی
+الان لابد می پرسین چطوری اتفاقی دیدمش؟
علاوه بر وب به پیجش هم سر میزدم، الان دیدم عکس خودشو گذاشته.
کابینت کاره دوباره ما رو قال گذاشت
و به شدت منو کفری کرد..
+منم انگار فقط منتظر یک بدقولی دیگه بودم
تا یهو منفجر بشم و همه ی بدقولی های تا الانِ آدمها بیاد جلوی چشمم..
نمیدونم مستر کی میخواد دست از اعتماد به آشنایان برداره!
امروز بارها از اعماق وجودم خدا رو شکر کردم
که رفتن ما به خونه ی پدر مستر
مثل مهمانهاست.
ما از اونجا برمیگردیم به خونه مون،
دور میشیم و میایم اینجا که خونه مونه!!
وای خدای من!
شکرت.
+مطمئنم که هیچکس نمیتونه درک کنه من چی میگم!
چهار روزی از بازگشت پدر و مادر مستر و البته آشتی ما گذشته
و هنوز نیومدن خونه ما!
امروز به مستر میگفتم شاید منتظرن دعوتشون کنیم!
نمیدونم چرا فکر میکنم و بدتر اینکه چرا بلندبلند فکر میکنم و به مستر هم میگم!
خب بذار منتظر باشن!
چرا باید تو بهش فکر کنی؟؟!
+نمیدونم من کی میخوام یادبگیرم که این موضوعات نباید ذره ای برای من مهم باشه..