دیروز برای بچه ها مشترکاً تولد گرفتیم
و من از مهمان داری دیروزم بینهایت راضی ام!
:)
+درسته که خیلی سخت بود و خونه ی شهر شاممون رو به سختی جمع کردم
اما از نتیجه ش راضی بودم. :)
همین که پسرک کلی خوشحال بود بسه..
دیروز برای بچه ها مشترکاً تولد گرفتیم
و من از مهمان داری دیروزم بینهایت راضی ام!
:)
+درسته که خیلی سخت بود و خونه ی شهر شاممون رو به سختی جمع کردم
اما از نتیجه ش راضی بودم. :)
همین که پسرک کلی خوشحال بود بسه..
وقتی خواهرزاده ی مستر خبر قبولی دانشگاهشو میده
از خوشحالی بغض میکنم
و چنان هیجانی بهم دست میده که نمیتونم تو جای خودم بند بشم
برای همین می پرم تو اتاق
تا به خواهرشوهر زنگ بزنم و تبریک بگم...
+برای خودم باورنکردنی بود این حجمِ خوشحال شدن :)
بدون اغراق انگار که خبر قبولی خودمو شنیده باشم..
+به خودم امیدوار شدم :)
من نسبت به خانواده ی مستر مهربانم هنوز :دی
امروز بالاخره به لطف خدا
کابینت سازیهامون تموم شد...
بعداز حدود چهل روز..
و شاید بیشتر..
همین الان
یک عروس و داماد وارد ساختمون نوسازِ روبروییمون شدن.
و مراسم عروس کشونشون به خونه شون ختم شد.
واااای :)
کلی رمانتیک شد فضا و حس و حالم.
:)
خوشبخت بشن الهی.
و امروزِ ما در پارک...
وقتی مستر هدف حمله ی غیر ارادیِ یک کودک قرار میگیره!
:|
بعد از حدود خمس قرن که میرزا قاسمی نخورده بودم
و بعداز حدود یک سال که دوست داشتم بپزم
امروز خودمو تحویل گرفتم و میرزا قاسمی پختم.
غذایی که میدونم هیچکدوم از اهل خانواده نخواهند خورد!
فقط به خاطر خودم!
:)
وقتی رفتیم مادر مستر گفت حالا که اومدی ناهار با شما!
منم مشغول طبخ کباب تابه ای شدم
آقا شوووووووووووور شد در حد المپیک!
منم برش برش سیب زمینی گذاشتم رو کباب ها،
بعد که سیب زمینی ها شور شد، کلا کباب رو برداشتم و تابه شستم و دوباره کباب ها رو گذاشتم توش!
با یه مقدار آب جوش و روغن جدید و گوجه فرنگی!
ینی تو بگی احدی فهمیده باشه که این غذا چقدر شووووور بوده!
مستر کم آورده بود وقتی دید نمک ها به این وضعیت حذف شده ن!
هه ههه!
+ولی محض مردم آزاری هی سر سفره می گفت: چی شد نمکدون نیووردی سر سفره!
:))
دیروز تولد یک سالگی گل پسر بود.
و برای واکسیناسیون رفتیم،
و همه مون واکسن زدیم برگشتیم!
+من و مستر واکسن عشق زدیم!
خانمه هی میگفت این واکسن عشقه!
چون از حالا به بعد هر ده سال باید دوتایی بیاین بزنین! خخخخ!
میدونم! به نظر خودمم تعبیر خانمه خیلی لوس بود! :))
ما هردو بعد از 15 سالگی واکسن کزاز و دیفتری رو نزده بودیم.
:|
+البته پسرک با ما نبود.
+قیمت هر واکسن 120 دلاره که دولت داره رایگان در اختیار میذاره.
شما هم برید بزنید لطفا و جامعه رو آلوده نکنین.
تو یکی از پیج های اینستا،
عکس پدری آمریکایی رو دیدم که هشت ساله ازدواج کرده
و چهارتا بچه داره!
وااااای که عاشق پیجش شدم!
بس که ماشالله بچه هاش جیگرن و پشت سر هم!
فکرکنم بچه ی بزرگشون دو یا نهایتاً سه سال از پسرک بزرگتر باشه..
و بقیه به ترتیب ردیفن :)
+با کامنت گذاشتن براش و دریافت پاسخم اولین مکالمه ی واقعیم با یک آمریکایی رو هم انجام دادم! هههه ههه! :)
تو دوران عقدمون یه اسباب بازی از شیراز برای پسرک خریدیم
که الان یکی از مهمترین قطعاتش تو اسباب کشی گم شده،
و اساسی رو روانمه!
+با اینکه من معمولا سر این چیزها اعصابم خرد نمیشه و برام مهم نیست
اما این یکی برام دوست داشتنی بود :(
کاش پیدا بشه..
که با واقعیتش زمین تا آسمون فرق داره..
و وقتی که چهره ی طرف رو می بینیم،
تصورمون کلا به هم میریزه..
البته که از روی چهره قرار نیست به چیزی پی ببریم،
اما خب تصویری که از شخص در ذهن داریم رو با شخصیتش پردازش میکنیم.
من الان خیلی غافلگیرانه عکس یکی از شخصیت های وبلاگی که وبش رو میخوندم دیدم،
خدایی اصلا حتی حدس هم نمیزدم این شکلی باشه!
اصلا ها!
اصلا!
:|
+البته گاهی هم خوبه که تصوراتمون به هم بریزه! :دی
+الان لابد می پرسین چطوری اتفاقی دیدمش؟
علاوه بر وب به پیجش هم سر میزدم، الان دیدم عکس خودشو گذاشته.
شش سال قبل، وقتی داشتیم جهازم رو پهن میکردیم،
یه سری وسایل رو از اول به امید اینکه به زودی میرم خونه ی خودم
و بهتره اونجا افتتاح بشه،
همونطور آک بند نگه داشتم!
کم کم دیگه به نبودنشون عادت کردم
و احساس نمیکردم کمبودی هست
و خودمو با شرایط وفق داده بودم.
حالا تو این اسباب کشی
خیلی هاش رویت شده
و من دارم یکی یکی استفاده میکنم
و می بینم چه همه وسیله ی پرکاربرد داشتم و بی خبر بودم!
:|
+من اصولا آدم منطبق بر شرایطی هستم و خیلی هم مینیمالیستم.
یعنی اصلا حاضر نیستم برای چیزی که میتونم با وسایل موجود از پسش بربیام،
پولی خرج بکنم و مثلا برم برقیشو بخرم!
شایدم قدری خسیسم! خخخخ!
برای همین تا الان احساس نیاز نکرده بودم که بفهمم وسایل برقی به دردبخوری تو خونه مون وجود داره!
:|
در تمام ورزشکاران المپیک
دلم میخواست سجاد مردانی برنده بشه و طلا بگیره،
که نشد دیگه..
:(
+حالا اشکال نداره. ان شالله برنز :)
تصمیم گرفته بودیم که دو سه روزی با مامانم و بچه ها برم سفر.
مستر موضعش نامعلومه،
نمیگه نرو! اتفاقا میگه برو!
اما به نظر نمیرسه که از ته دلش راضی باشه.
نمیدونم چه کار کنم..
مستر میگه برو، نهایتش فکر میکنم رفتی ماموریت!
:)
+حقیقت اینه که من هیچ سفری رو به بودن در کنار مستر ترجیح نمیدم!
حتی اگر مستر مدام تلویزیون ببینه و من این گوشه ی خونه به وبلاگم برسم!