آدمیزاد معمولا قدر لحظات خودش رو نمیدونه.
وقتی کودکه در انتظار بزرگسالیه،
وقتی نوجوان میشه در انتظار فرصتی برای اثبات هویتش بی توجه به اوقات فراغت بی نهایتی که در دسترسشه،
وقتی جوان میشه در انتظار فرصتی برای نیل به آرامش با یک همسر بدون توجه به خودسازی ای که چقدر راحت به صورت انفرادی میتونه به دست بیاد،
وقتی همسر میشه در جستجوی فراهم کردن شرایط آرامش دیگری و کسب درآمد بدون توجه به زمان آزادی که برای خودسازی دوطرفه وجود داره،
وقتی والد میشه در پی رشد فرزندش بدون توجه به فرصت هایی که با رشد فرزند کم و کمتر میشن،
وقتی دوباره والد میشه در پی رشد هردو فرزندش در آرزوی روزی که هردو بزرگ بشن و زمان فراغت دوباره شروع بشه،
غافل از اینکه هرچه زمان میگذره و عمر طی میشه
اوقات آدمیزاد فشرده تر و محدودتر میشه و
کمبود وقت بیشتر و بیشتر و بیشتر،
و انگار هیچوقت اون زمانی که آدم با فراغ بال بتونه به خودش و ز کجا آمدم و به کجا می رومش بپردازه،
فرا نمی رسه...