مادر استاد راهنمام فوت کرده.
و من بی خبر بودم.
:(
از صبح دیروز، پنجشنبه مورخ چندم اردیبهشت
تو آشپزخونه بودم
لغایت الان که بامداد جمعه ست!
این وسط سه ساعت هم بیرون از خونه بودم
و دیگر هیچ!
+عوضش دسر و ناهار فردامون آماده ست! هه! :|
از اینکه کسی
کار اشتباهم رو به روم بیاره دلخور میشم.
+به روم بیاره، نه اینکه تذکر بده!
تذکر خوبه. :)
گاهی دقیق که میشم
می بینم بیش از حد
از زندگیمون انتظار دارم..
+نمی بینم که تو همه ی تلاشت
رضایت و راحتی ماست.
و تا به حال لحظه ای هم از این تلاش دست برنداشتی..
منو ببخش.
از اینکه همین امتحانات ساده ت رو هم نمیتونم پاس کنم؛
واقعا خجالت زده میشم..
+یا مَن اَرجُوهُ لِکُلِّ خَیرٍ..
+ تو که علیمی به بیچارگی ما..
میدونم خیلی بدجنسانه ست
اما از پیدا کردن یکی از نقاط ضعف پسرک
خوشحالم!
+ما تا به حال نتونستیم از پسرک آتو بگیریم و بفهمیم چی براش مهمه!
امروز مستر قبل از رفتن در رو قفل کرد1
و پسرک که دید در قفله بدون هیچ جر و بحث و منازعه ای
تمام روز پیش من موند!
وای خدا باورم نمیشه..
دارم از خستگی بیهوش میشم
اما بی نهایت خوشحالم!
شکر.
:)
1. چون سه چهار روز پیش سر گردوندم دیدم بچه ها نیستن و در بازه!
و بعد مشاهده نمودم که پسرک گل پسر رو بغل کرده و تا بالای پله ها برده! :|
دیشب از بس ملول بودم
که دلم میخواست برم خونه ی کسی و با کسی حرف بزنم
اما با سه جا تماس گرفتم
اولی که گفت نیاین!
دومی که همسرش نبود،
و سومی هم خواهرم بود که جایی دعوت بود..
عوضش نیم ساعت پای تل با خواهرم حرف زدم..
همون خیلی خوب بود.
:)
فکر میکنم برای شادی بچه هام
باید بچه تر باشم!
و هیجاناتم رو بیشتر بروز بدم..
اینطوری بچه ها هم یاد میگیرن
هیجاناتشون رو بروز بدن و مخفی نگه ندارن.
نه؟
یکی از رویاهای من،
داشتن یک خونه ویلایی با حیاط کاملا محرمه.
حتی حاضرم به خاطرش
برم یه شهر کوچیک زندگی کنم..
+لااقل تا وقتی که بچه ها مدرسه نمی رن.
+حجاب محدودیت است
و مصونیت.
خونه ی ما رسماً کلنگی شده،
مورچه ها دارن ما رو میخورررررن!
:((
+وایییی که یکی از بدترین احساسات عدم امنیت،
همین حس هجوم حشراته! :((