احساس میکنم همه دارن از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنن،
میدونم این قضاوت در حد و اندازه ی من نیست و تنها خداست که آگاهه.
اما حرصم گرفته.
ذهنم درگیر خیلی چیزها میشه
که اصلا این چه توقع بیجاییه که یک نفر هرچند مادر باشه، داره؟
بعد فکر میکنم حالا هرچقدر هم توقع بیجا باشه، آیا میشه به یک مادر گفت نمیایم؟!
بعد فکر میکنم که شاید اگر ما بریم، دعای خیر یک مادر پشتمون باشه..
بعد فکر میکنم اصلا نخواستم دعای خیر کسانی پشتم باشه که خیرخواهیشون محل سواله!
بعد تر فکر میکنم که مستر از من خواهشی کرده، و آیا انصافه که بهش بگم نه یا اصلا به چالش بکشمش؟
و بعدتر تر احساس میکنم که نه گفتن به یک مادر،
به هر توجیه و دلیل و بهانه ای، بدتر از هر اتفاقیه..
تصمیممو میگیرم و از خدا میخوام نذاره با منت و حتی کوچکترین اشاره ای این کار خیر رو از بین ببرم..
+اصولا من تا یک کار رو خالص برای خدا انجام بدم، یه پروسه ی روانی طول می کشه.
یعنی میشینم با خودم هزارتا اما و اگر و ان قلت توش میارم، که تصمیمم خالص دربیاد،
و اگر احساس کنم که خالص نمیشه اصلا انجامش نمیدم. یا لااقل تکلیفم با خودم روشن میشه.
اصلا دوست ندارم ذره ای شک از برای خدا بودنِ کارم، برای خودم لااقل باقی بمونه.
البته این رفتار یه جاهایی خیلی خوبه و یه جاهایی خیلی رو اعصابه!
+من حرصم میگیره که تو خانواده ی مستر نعمت ها و خیرخواهی ها از آنِ دختر خانواده ست و کارها و تکالیف بر دوش پسر خانواده!
کلا اینها داماد رو به هیچ وجه من الوجوه تو گزینه های خیر رسانی به خانواده داخل نمی کنند.
یعنی اصلا هیچ توقعی از داماد و دختر وجود نداره. هرچی هست وظیفه ی عروس و پسره!
+مادر و پدر مستر به خونه ی ییلاقی که قبلا ازش گفته بودم رفته بودن، اونجا با شهر ما سه چهار ساعت فاصله ی زمانی داره.
و مادرش از بچه هاش خواست که یکی بیاد منو برگردونه خونه. پدرتون اینجا می مونه.