امروز سالگرد ازدواج من و مستره (البته به تاریخ قمری)
و مستر امشب عازم سفره.
دوباره هر هفته!
+بدیش اینه که من اصلا توانی برای کیک پختن ندارم.
+عیدتون مبارک.
+ان شالله که به حق جوانِ حضرت سیدالشهداء،
مرگ و حیات جوانان ما حسینی باشد..
امروز سالگرد ازدواج من و مستره (البته به تاریخ قمری)
و مستر امشب عازم سفره.
دوباره هر هفته!
+بدیش اینه که من اصلا توانی برای کیک پختن ندارم.
+عیدتون مبارک.
+ان شالله که به حق جوانِ حضرت سیدالشهداء،
مرگ و حیات جوانان ما حسینی باشد..
امروز صبح (صبح که چه عرض کنم! ظهر!)
رفتیم پارک
تو پارک یه دور بچه های بالای سرسره رو دعوا کردم! :|
چون هی اون بالا می موندن از سرسره ی تونلی نمیومدن پایین،
پسرک هم میرفت همونجا وامیستاد تا اونا بیان پایین!
اونا هم نمیومدن!
منم رفتم بالا به همه تشر زدم که این کار درست نیست و یالا برید پایین!
یه دختری هم بود خیلی چشم سفید بود میگفت دلمون میخواد خانم!
اینجا همه دلشون میخواد اینطوری بمونن! :|
خلاصه! بعد از یک ساعت،
بکش بکش گل پسر رو از بازیها جدا کردم برگشتیم خونه،
از تاکسی که پیاده شدیم،
خانمی که تو ماشین نشسته بود با یه چهره ی فوق العاده نگران بهم گفت
خانم خیلی مواظب پسرکت باش،
خیلی شیطونه!
احساس کردم هرقدر در مقابل خستگیِ ناشی از کل کل با بچه ها
و کشیدنهای گل پسر،
و هی دنبال پسرک دویدن
و نگرانش بودن
و ندو، نرو و آروم گفتنهام
مقاومت کرده بودم،
همه ش آوار شد رو سرم!
+نمیدونم اصلا چرا چنین اثری بر من داشت جمله ی اون خانم!
دیروز از اون روزهای سخت بود،
من و پسرک همدیگه رو خیلی اذیت کردیم.
و مسبب همه ش نخوابیدن ظهر پسرک بود
که هم خودشو کلافه کرده بود هم منو!
نمیدونم باید با این معضل چه کرد!
:|
چرا بعضی چیزها اینقدر برام مهمه؟!
یحتمل سعه ی صدر ندارم
و یفقهوا قولی برام زیادی مهمه!
+نباید اینطور باشه! نباید!
+گاهی مصداق "لَعَلَّکَ باخِعٌ نَفسَک" میشم اصلا! :|
وقتی کسی رو می بینم که میخواد و اصرار داره که به روحانی رأی بده،
دوست دارم سرمو بکوبم به دیوااااااااار!
:|
+چرا واقعا؟؟!
نکنیم این کار رو!
نکنیم!
امروز برای اولین بار مربای توت فرنگی درست کردم،
و مربا رو گذاشتم رو گاز،
ساعت گاز رو رو 20 دقیقه کوک کردم،
و رفتم سراغ سامان دهی اتاق بچه ها.
یه مدت گذشت دیدم صدای ساعت بلند نشد،
اومدم پای گاز،
چشمتون روز بد نبینه،
مربام کلا سر رفته بود همه ی گاز شده بود آب مربای توت فرنگییییییییی!!
اصلا نمیتونم توصیف کنم که تماشای اون منظره چقدر دردناک بود.
دلم میخواست آبشو از رو گاز جمع کنم بریزم تو مربا! :|
شاید به جرئت بتونم بگم که سه لیوان آب داده بود و همه ش ریخته بود رو گاز.
هیچی دیگه
الان یه مربای غلیظ داریم.
+البته که من مربا رو غلیظ دوست دارم و در هر حال میذاشتم همینقدر غلیظ بشه،
اما خب دلم خیلی سوخت! خیلی!
خدا رو شکر که مربا و توت فرنگی ها نسوختند!
اگر هندوانه ای که خریدین شیرین از آب در نیاد
باهاش چه کار میکنین؟!
ما برای شما برنامه ی ویژه ای داریم! :دی
کل هندوانه رو بریزید تو مخلوط کن،
یه مقدار شکر و نصف لیوان هم گلاب بهش اضافه کنید،
و بعد مخلوط کن رو با جاش بذارین تو فریزر.
هر یک ساعت در بیارین یه هم بزنین دوباره بذارین تو فریزر.
وقتی تگری شد، نوش جان کنین.
:)
+پیشنهاد ما اینه که تخمهاش رو هم دور نریزید و بخورید!
هم راحت تره چون جدا کردن تخم ها برای تهیه ی این نوشیدنی کار سختیه،
هم اینکه میگن تخم هندوانه یکی از انواع نادر خانواده ی ویتامین ب رو داره.
بهتره بخورینش!
+خودم میدونم خیلیهاتون بلد بودین! :)
اساسی افتادم رو دور ترمیم پوست صورتم!
این دفعه با همه ی دفعاتی که ترمیمها رو نیمه کاره رها کردم،
فرق میکنه!
قول میدم!
+پوست صورت من به شددددددت مستعده برای داغون شدن!
فکر نکنید افتادم رو دور سوسول بازی!
افتادم رو دور ترمیم پوستِ داغون شده که جوانیمان را گرفت! خخخخ!
+حالا اینکه این ترمیم من درآوردی چی هست،
باشه برای نیمه ی خرداد، که ان شالله بعد از چهل روز در صورت اثربخشی و البته وجود تقاضا،
بیام براتون تجویز کنم.
+بعدا نوشت تقریبا نصفه نیمه رها شد اما همون قدرش هم بی اثر بود! :(
خوشبختی یعنی زندگی در بهار!
در اردیبهشت،
با یه عدد مستر پایه،
و دو تا پسر بچه ی شیطون.
+خوشبختی یعنی بودن با تو،
که میخوای لذت زیستن در اردیبهشت رو به من نشون بدی،
و خوشبختی یعنی داشتن تو،
که اردیبهشت رو آفریدی.
وای که ظهرهایی که پسرک نمیخوابه،
واقعا تسلط بر اعصاب برام سخته!
معمولا هم پشیمون میشم از این بی اعصابی!
نه میذاره من به کارام برسم،
نه میذاره گل پسر به خوابش برسه،
انتظار داره من بشینم باهاش بازی کنم
فقط اینطوریه که ساکت می مونه!
خب منم واقعا به تایم رسیدگی به کارهام نیاز دارم،
نمیدونم انتظار من ازش چقدر منطقیه،
اما واقعا با وجود بچه ها
درس خوندن یک ماموریت غیرممکنه!
+چه کار باید بکنم؟! :((
این پایان نامه باید تموم بشه،
کمتر از یه ماه دیگه ماه رمضون و تایم امتحاناته و بعدشم که تابستونه،
و دیگه عمراً بشه اساتید رو پیدا کرد.
+همیشه فکر کرده م که بچه ها مهمتر از پایان نامه هستند
و ارزش نداره به خاطر پایان نامه بچه ها رو فدا کنم
یا عصبیشون کنم یا هرچی!
اما الان می بینم سیاست دو سال و نیمه ی من به هیچ جا نرسیده!
:|
اوصیکم یا عبادالله
و اوصی نفسی،
به مناجات شعبانیه!
+آدم رو بزرگ میکنه..
اینجا راه به راه داره زلزله میاد!
:|
+زلزله در نیمه شب خیلی ترسناکه :(
در اقدامی بی سابقه،
امروز صبح قبل از پسرک بیدار شدم،
ناهار رو تا حد مکفی آماده کردم،
و بعد از صبحانه بچه ها رو با تاکسی بردم پارک!
براشون آب میوه برداشتم که هر از چندی بخورن و بهانه نگیرن.
یک ساعت و نیم بیرون بودیم،
بلال خریدیم،
و بعدم برگشتیم.
و ساعت یک ناهار خوردیم.
عااااالی بود.
الان هم بچه ها خوابن!
و میرم که بلال بپزم.
بعدم بشینم پای بساط پایان نامه م.
:)
+همه ش فکر میکنم کاش یه پارک نزدیک خونه مون بود.
پارک نزدیک خونه ی ما، نزدیکه اما رفت و برگشت تا پارک گل پسر رو خسته میکنه
خیلی هم بزرگه و تا برسیم به وسایل بازی خودش یه راهپیماییه واقعا!
برای همین دیگه قوتی برای بازی کردن براش نمیمونه،
این شد که امروز با تاکسی رفتیم یه پارک دیگه.
:)
+احساس فوق العاده ای نسبت به امروزمون و خودم دارم. :دی
منِ سیاست گریز
این روزها دوباره ناچارم بنشینم پای تلویزیون،
و مباحثات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی رو بشنوم،
و مدااام حرص بخورم..