امروز بچه ها سرهاشونو بردن تو ظرف ماکارونی،
و بدین ترتیب ناهار خوردن!
+خواستم بگم مادر روشنفکری ام! :دی
امروز بچه ها سرهاشونو بردن تو ظرف ماکارونی،
و بدین ترتیب ناهار خوردن!
+خواستم بگم مادر روشنفکری ام! :دی
بعضیها انقدر در مراودات اجتماعی مثل خودت هستند،
که واقعا از معاشرت باهاشون لذت می بری!
و بعد می مونی که چه کار کنی؟!
:|
+کاش تو هم قدری شبیه من بودی!
کمی لااقل!
تا آخرین روزی که زنده ام،
نباید دست از حمایت از بچه هام بردارم.
من همیشه باید حامی باشم.
خدا نخواد و نیاد لحظه ای که از تکیه کردن به ما ناامید بشن.
+ان شالله به لطف خدا.
+ان شالله خدا به همه ی پدر و مادرها لطف کنه و منت بذاره،
که هیچکدومشون هرگز نیازمند فرزندانشون نباشند،
و هیچکدومشون هرگز در برابر فرزندانشون شرمنده و مدیون نمونن.
نمیدونم اینکه تمام این مدت سکوت کنم،
تحمل کنم و حتی تشویق کنم،
به این امید که یک روزی مستر به بچه ها بگه که
"اگه من موفقیتی کسب کردم،
همه ش به خاطر فداکاری مادرتونه"،
چقدر عاقلانه است!
به خاطر جمله ای که شاید هیچوقت حتی گفته هم نشه!
هه!
+و نمیدونم پیروی از این تزِ "ما فقط یک بار زندگی میکنیم،
پس جوری زندگی کنیم که دوست داریم" چقدر عاقلانه است!
به یک مشورت دهنده ی فهیم نیازمندم!
امشب جای شما خالی با کلی ذوق پسرک پیتزا درست کردم،
داشتم پیتزا رو برش میدادم که گفت:
مامان کاش امروز پیتزا درست نمیکردیم،
+برای چی؟
-کاش فردا درست میکردیم که بابا هم باشه.
:)
+بعدم سه تیکه ی بزرگ برای باباش جدا کرد :)
باید بگم از بس گل پسر رو تکون دادم،
که دیگه نفسم بالا نمیاد!
+نمیدونم چه ربطی به هم داره!
با این جماعت "خود حزب اللهی پندار"هایی
که زیر عکس آنهایی که سلایق مذهبی و سیاسی متفاوتی دارند،
ناسزا می نویسند چه بکنیم؟؟!
:|
داشتم فکر میکردم حتی اگر هیچوقت به بهشت نرم،
لااقل اجر حجابی که دارم باید محفوظ بمونه!
+حجاب، مصونیت است و محدودیت!
فکر کنم قوه ی هیجان خواهی بچه ها به صفر رسیده.
دیروز درمجموع صبح و بعد از ظهر چهار ساعت تو پارک بودیم،
و امروز هرکار کردم حاضر نشدن با من بیان بیرون!
:|
+البته من بازم بردمشون:)
وااای من باید چطوری دل پر پسرک رو آروم کنم؟
هی راه به راه اشک میریزه،
میگه شما یه روز منو تنها گذاشتی رفتی!
حالا هم که بابا رفته!
یه روز مرده بودی!
یه روز یه دختر آورده بودی!
اینا رو میگه و به پهنای صورت اشک میریزهههه..
:|
+از خودم بدم میاد! :|
شرط انصاف نیست که
نگم من چند وقت پیش یه ربی خریدم!
خیلی هم خوبه، خیلی هم راضی ام!
شما هم بخرین!
:|
+چرا شرط انصاف نیست؟ چون اینو قبلا گفته بودم!
+صرفا جهت حمایت از تولید ملی.
این ماجرا،
الان کاملا برعکس شده!
و وای اگر من از مستر تو یه بازی ببرم!
حتی اگر من و پسرک هم گروهی باشیم،
نتیجه ی بردمون بازم چیزی تو مایه های واویلاست!
:|
+این پست رو مدتها پیش میخواستم بنویسم!
من در غیاب مستر،
درمانده و ملول بشینم اینجا گریه های مداوم پسرک
با داستان های عجیب و غریبش در مورد خوابهای بدش رو گوش کنم،
و هیچ جوره نتونم آرومش کنم،
و گل پسر رو یکساعت تکون بدم و کمرم زق زق کنه و پام در حال شکستن باشه،
و از اونطرف خاطرات ماه عسل ملت رو بخونم!
آخه این انصافه؟!
:|
+آخه خدایی اینم شد زندگی؟؟!
(به لحن اون خانمه تو تبلیغات بخونین! :دی)
چهل روز تا شبهای قدر باقی مونده.
بیاین به خودمون سخت بگیریم.
+همه جوره!
نیت کنیم و همه جوره به خودمون سخت بگیریم که به هدفمون برسیم!
مستر اومد،
با یک کیک،
و دو تا بالون آرزو!
:)
+این هدیه ش فوق العاده برام ارزشمند بود،
چون خیلی قبلتر ها وقتی دونگ یی رو پخش میکرد،
وقتی پسرک تازه به دنیا اومده بود این بالون ها رو برای اولین بار دیدم،
و به مستر گفتم چقدر هیجان انگیزه.
اما فکر نمیکردم تو ایران هم باشه تا اینکه یه بالون آرزو تو آسمون دیدیم،
گفته بودم که دوست دارم حس به آسمون فرستادن این بالونها رو تجربه کنم
و به نظرم باید خیلی هیجان انگیز باشه.
امروز که دیدم همچین چیزی خریده کل وجودم قلب قلبی شد. :)
+البته برای فرستادنش به آسمون باید تا بازگشت مستر صبر کنیم! :)