پنج روزِ پیشِ رو..
+و دلِ بی اعصابِ من.
من اصلا نمیتونم زندگی بدون تعطیلات رو تحمل کنم،
فکر میکنم به جای این همه ایام تعطیل پراکنده،
خوب بود یه هفت روزی لااقل وسط سال هم تعطیلات میداشتیم.
چقدر ترجیح میدادم که مستر از این شغلهایی داشته باشه،
که یه مدت پیاپی سر کار هستن، و یه مدت خونه.
مثلا هفته درمیون، یا دوهفه درمیون.
این تعطیلات داره کم کم منو زنده میکنه.
البته اگر مستر اجازه بده!
ههه هه!
خسته ام.
عمیقاً خسته ام.
احساس میکنم هرقدر میدوم به زندگی نمیرسم..
به اندازه ی همه ی روزهای همسرانه و مادرانه م خسته ام.
+گاهی دوست دارم به اندازه ی شش سال بخوابم..
ممنون از نجمه خانم،
که باعث شد این پست رو بخونم.
+دوزش خیلی بالا بود!
اما نیاز این روزهام، به حساب میومد.
دنبال فرصتی ام که مفصل بهش فکر کنم.
دیگه کم کم کم کم دارم به ماموریت های مستر عادت میکنم،
جز دلتنگیهام
و نگرانیهام از رفت و آمدهاش که انگار تمومی ندارن،
دیگه لااقل از صبح به نبودنش تا شب،
و اینکه حالا با بچه ها چطوری روز رو شب کنیم
و چرا کسی به فکر من نیست،
یا چطور میشه که مامان اصلا براش مهم نیست که ما سه تا تنهاییم،
فکر نمیکنم!
از اینکه خونه مون می مونم و هیچکس نمیاد و یا نمیرم خونه ی کسی اصلا حرص نمیخورم،
تقریبا دیگه هیچوقت به هیچکس حتی خبر نمیدم که مستر نیست،
و هر بار که متوجه شدن، سر جریانی بوده که در جوابشون گفتم.
همچنان خیلی برام سخته،
اما الحمدلله دیگه روزگارمون طاقت فرسا نمیگذره،
که لحظه لحظه ش برام مثل صدسال تنهایی باشه،
که همه ی روز رو هدر بدم و حرص بخورم و زندگی رو به کام خودم و بچه ها زهر کنم!
و در جواب دعوتهای همیشگی مادرشوهر که بریم اونجا،
موندن در خونه خودمون رو ترجیح میدم.
الحمدلله.
+فکر کنم بعد از شش سال و نیم، کم کم دارم یاد میگیرم!
+دو ماهی هست که ماموریت های مستر هفتگی شده.
و جالبه که پارسال تو همین بازه ی زمانی هم همینطور بود، این یک نمونه از غُر(!)های پارسالمه!
و امروز،
نهم ربیع الاول،
حوالی همین ساعت،
اولین دعای رسمی من در حق تو...
کاش مستجاب باشد.
+نهم ربیع الاول برای من و مستر روز مهمیه.
البته برای من! مستر که هیچوقت یادش نیست هی من یادآوری میکنم!
البته هیچوقت هم احساس نکردم براش جذاب باشه این یادآوری!
نمیدونم شایدم باشه!
مهم اینه که به مراسمی که من ترتیب میدم و درخواست میکنم پایبنده! :دی
امروز از شلوغی خونه حسابی کلافه شده بودم،
که به مستر گفتم کاش اتاق ما و بچه ها رو جابجا کنیم،
یهو مستر در حرکتی غیرقابل باور* بلند شد
و اتاقهای فوق شلوغ ما رو جابجا کرد.
الان انقدر خوب شده،
انقدر فضای خونه دلباز تر شده،
انقدر آرامش روانم بیشتر شده که خدا میدونه.
+اتاق بچه ها واااااقعا به اتاق کودک تبدیل شده،
اتاق ما هم به اتاق والدین!
قبلا یه عالمه چیز مجبور بودم تو اتاق بچه ها بذارم (تو اتاق خودمون جا نبود!)
که به بچه ها ربطی نداشت.
و همین هم کلی رو اعصابم بود..
الان پذیرایی چیزی فراتر از حد تصور شلوغ و به هم ریخته ست،
اما روان من آسوده ست..
خیلی خوب شده! خیلی!
*کلا این حرکات از مستر بعیده! :دی
+ممنونم مستر :)
در تمام لحظاتی که با مستر خداحافظی میکنم
یا تمام لحظاتی که در کنارمون نیست،
به روزهایی فکر میکنم
که خیلی زود میان،
و مستر چند روز متوالی کنارم خواهد بود.
انگار یکی همیشه از درونم بهم امید میده و بهم میگه
این دفعه رو هم تحمل کن،
مستر این بار که برگرده، برای همیشه پیشتون می مونه و دیگه تنهات نمیذاره..
+بغض.
در همین لحظات
مستر داره بساطشو جمع میکنه
که برای چند روز ما رو تنها بذاره..
+و یکی از بزرگترین چالشهایی که باهاش درگیره
اینه که کدوم جورابشو بپوشه! :دی
+آآآآی مستر! هنوز نرفتی اما دلم برات تنگه..
به مناسبت بازگشت مستر
در اقدامی کاملا انتحاری
با بچه ها،
شباهنگام رفتم "یه گلدون گل هدیه ی ما برای مستر"
خریدم.
+واقعا من موندم در دوران دانشحویی چطوری ساعت نه شب برمیگشتم خونه!
الان اصصصصصلا جرئتشو نداشتم تا سر کوچه برم!
+وصف رفتار گل پسر تو گل فروشی اصلا مقدور نیست. بچه م واقعا گل دوستهههه.
+وقتی برگشتم متوجه شدم کلید از داخل خونه هم روی قفله! در نتیجه نمیتونستم در رو باز کنم!
رفتم آچار و پیچ گوشتی از همسایه گرفتم حدود نیم ساعت درگیر یودم تا در باز شد!
:|
دقیقا 5 ساعت دیگه تایم نبودن مستر به چهارشبانه روز میرسه
اما قراره ان شالله دو تا سه ساعت دیگه خونه باشه.
روزهای خوبی بود برای من پر از خاطره و جذابیت و کودکی،
فکر نمیکردم بتونم دووم بیارم
مستر هم فکرشو نمیکرد احتمالا الانم فکر میکنه روزهای فاجعه باری داشتیم
نه تنها دووم آوردیم که در تمام این روزها حالم خوب بود
و الان که مستر داره میاد یه دردی دچار شدم
یه بی اهمیت ترین شخص و موضوع زندگیم دارم فکر میکنم و هر کار میکنم از ذهنم نمیره
و میدونم این فکر رو رفتارم در لحظات اومدن مستر به شدت اثرگذار خواهد بود،
خدایا چرا اینطوری شدم؟!
آخه الان وقتشه واقعا؟؟!
ما جهانمون با هم فرق میکنه..
خیلی هم فرق میکنه.
کاش اینقدر با هم متفاوت نبودیم..
احساس میکنم زندگیمون شاد نیست!
یا بهتره بگم اونطور که میخوام پر از شادی نیست!
:|
+البته این تعمیمی که به کل زندگیمون میدم احتمالا از عوارض سردرد پیاپی امروزه،
اما خب، اینکه حس نمیکنم واقعا و از ته دل من و مستر آدمهای شادی باشیم یک حس همیشگیه برام!