و موهای گل پسر را
با ماشین اصلاح،
به شدت کوتاه کردیم!
:)
+شما بخونین کچلش کردیم! :)
+حالا پسرک گیر داده که منم میخوام کچل شم!
و موهای گل پسر را
با ماشین اصلاح،
به شدت کوتاه کردیم!
:)
+شما بخونین کچلش کردیم! :)
+حالا پسرک گیر داده که منم میخوام کچل شم!
میدونم خیلی بدجنسانه ست
اما از پیدا کردن یکی از نقاط ضعف پسرک
خوشحالم!
+ما تا به حال نتونستیم از پسرک آتو بگیریم و بفهمیم چی براش مهمه!
امروز مستر قبل از رفتن در رو قفل کرد1
و پسرک که دید در قفله بدون هیچ جر و بحث و منازعه ای
تمام روز پیش من موند!
وای خدا باورم نمیشه..
دارم از خستگی بیهوش میشم
اما بی نهایت خوشحالم!
شکر.
:)
1. چون سه چهار روز پیش سر گردوندم دیدم بچه ها نیستن و در بازه!
و بعد مشاهده نمودم که پسرک گل پسر رو بغل کرده و تا بالای پله ها برده! :|
از ضبط ماشین این ترانه داره پخش میشه:
بیا تا جوانم بده رخ نشانم، که این زندگانی وفایی ندارد..
پسرک: این آقاهه چرا ناراحته؟
من: برای اینکه دلش برای امام مهدی تنگ شده،
- خب چرا نمیره پیشش؟
+ چون نمیدونه امام مهدی کجاست.
- ولی من میدونم امام مهدی کجاست! حتما رفته حرم امام رضا...
:)
+با مستر به هم نگاه می کنیم..
مستر لبخند معنی داری میزنه و میگه
این بهترین جوابی بود که میتونست بده...
این روزها برنامه های دیگه ای رو به روزانه هامون اضافه کردم،
صبح که بیدار میشیم،
تا بساط صبحانه مهیا بشه
دعای عهد رو بذارم تا صداش تو خونه بپیچه،
و بعد از اون استماع قرآن داشته باشیم
به مدت نیم ساعت..
+میخوام موسیقی متن زندگی بچه هام این چیزها باشه...
+وقتی پسرک کوچک بود، در بدترین شرایط گریه و حالات هم که بود
دعای عهد رو که میذاشتم آروم میگرفت..
چقدر دور شدیم از اون روزها..
دیشب اینجا بارون خیلی شدید با رعد و برقهای هولناکی میومد،
پسرک میگفت:
+من دوست ندارم بارون بیاد، بگو بارون بره!
- من که نمیتونم کاری بکنم، باید از خدا بخوایم که بارون تموم بشه.
+خب شما برو نماز بخون به خدا بگو که لطفا بارون نیاد...
+من خیلی به این دیالوگ فکر کردم..
و دلم سوخت برای خودم و پسرکی که، نمیدونه مامانش عاجزتر از این حرفهاست!
برای مستر یک بخش از یک آموزش مشاوره ای رو تعریف میکردم
که سخنران گله می کرد از اینکه بعضی والدین انقدر در آموزشها کم میذارن
که بچه به کاسه میگه بشقاب، به قابلمه میگه بشقاب، به نعلبکی میگه بشقاب و ...
پسرک یهو پرید وسط صحبت من میگه:
مامان! من به کاسه میگم کاسه،
به بشقاب میگم بشقاب،
به قابلمه میگم قابلمه،
به نعلبکی میگم نعلبکی،
و ... (مطابق عبارات من ادامه میده)
بعد یه کم فکر میکنه میگه:
ولی مامان!
من به پوریا میگم گاو!
و به گاو میگم پوریا!
:))))
+پسرک یه عروسک پشمالوی گاو داره که به صورت کاملا خودجوش اسمشو گذاشته پوریا! :))
به پسرک یه حرفی میزنم و میخندم
اما پسرک نمیخنده!
میگم: خیلی بیمزه بودم نه؟!
میگه: نه! شما بیمزه نیستی که! شما خیلی هم خوشمزه ای!
:))
من و پسرک داریم طناب کشی بازی میکنیم،
مستر میره کمک پسرک.
پسرک می بینه خودشون دارن برنده میشن؛
میگه: عه! عه! مامانم!
بعدم میدوه میاد سمت من که کمکم کنه نبازم!
:)
پسرک با قیافه ی بسیار مستاصل و محزون:
+ وای وای وای!
- چی شده مامان جان؟
+ موبایلم! موبایلم داره زنگ میزنه.
- خب برو جواب بده.
همچنان با همون چهره:
+ دوستمه.
- خب برو جواب بده..
یهو از جا می پره و پر از شعف میشه و میدوه میره بالا!
موبایلش بالا جا مونده!
:|
+دیگه رسیده به مرحله ی سناریو نویسی! :))
به یکی از بچه ها میگم دست پسرک رو هم بگیر با هم برین.
پسرک میگه: لازم نیست؛
من خودم دست خودمو میگیرم..
بعدم پشتشو میکنه به من
و نشون میده که دستهاشو پشت کمرش به هم گره کرده،
و میگه اینطوری!
:))
باورم نمیشه که پسر عموی پسرک
تا این حد قسی القلب باشه!!
+پسرک ما امروز در طلب اسباب بازی پسرعموش
نیــــــم ساعت تمااااام های های گریه کرد!
اما پسرعمو حاضر نشد اسباب بازی رو بهش بده! :|
+البته که اگر هم میداد من به خاطر گریه های بی دلیل پسرک مانع از داشتنش میشدم
اما اینکه پسرعمو اصلا حاضر نشد
و پیشنهاد هم نداد که بیا با این بازی کن
برام خیلی عجیب و تلخ بود!!
پسر ده ساله!!