از اینکه من تصمیم بگیرم روضه برگزار کنم
و مستر به هر دلیل موجه یا ناموجه یا شوخی یا جدی
توش ان قلت بیاره،
به شدت دلخور میشم!
+الانم دیگه عطای روضه رو به لقاش بخشیدم و انداختم گردن مستر!
از اینکه من تصمیم بگیرم روضه برگزار کنم
و مستر به هر دلیل موجه یا ناموجه یا شوخی یا جدی
توش ان قلت بیاره،
به شدت دلخور میشم!
+الانم دیگه عطای روضه رو به لقاش بخشیدم و انداختم گردن مستر!
دیروز بعد از عمری کاهلی و اعصاب و روان داغون من،
رفتیم خیابون پزشکان*
و هرچی دکتر میخواستیم بچه ها رو ببریم یه شبه بردیم.
*مرکز تجمع پزشکان شهر ما!
+گل پسر رو بردیم آزمایش.
بعدا نوشت: نتایج آزمایش نسبتا خوبه. فقط کمبود هموگلوبین
که البته دکتر پسرک میگفت برای بچه ی این سنی این مقدار اسمش کمبود نیست.
دیشب بالاخره رفتیم که برای بچه ها محصولات فرهنگی بخریم.
نه تا حدی که دلم میخواست،
اما به میزان خیلی خوبی،
بچه ها و البته روان خودم رو تامین کردم!
:دی
+من عااااشق کتاب فروشی و بازی فکری فروشی هام.
یعنی اگر برم تو همه ی وقت و پول ممکن رو میذارم و بعد میام بیرون!
+دیروز یکی از خیلی خوبهای شهر رو تجربه کردم :)
یکی از سخت ترین بخشهای مادری کردن،
خوراندن تقویتیها به صورت هر روزه ست!
:(
+من تو این مورد خیلی کاهلم! خیلی!
دو تا همسایه ی جدید به جمعمون اضافه شدن.
یکی یک پسر شش ساله داره،
و دیگری یک پسر سه سال و نیمه!
وای انقدر من ذوق کردم به خاطر همبازی یافتن برای پسرکم!
و ذهنم رفت تا همه ی بازی های پسرونه ی تو پارکینگ و حیاط،
تا حتی مدرسه رفتنها و همکلاس شدنها!!
+دعا کنین همسایه های خوبی برای هم باشیم.
اون همسایه سیگاریه رفت! :دی
تلویزیون تماشا میکردیم،
تبلیغ روغن سرخ کردنی:
پسرک گفت مامان از اینا برام درست کن.
گفتم باشه.
تبلیغ بعدی پودر کیک:
مامان از اینا برام درست کن!
باشه!
تبلیغ بعدی یخچال:
مامان از اینا برام درست کن! (مواد داخل یخچال)
تبلیغ بعدی شهربازی:
بابا منو ببر اینجا!
تبلیغ بعدی بازی فکری:
بابا از اینا برام بخر!
و یهو بی هیچ پیش زمینه ای جز همین حرفهای پسرکم،
غم دنیا روی دلم نشست،
از تصور احساس پدرها و مادرهایی که
وقتی بچه هاشون این حرفها رو میزنن
تو دلشون خدا خدا میکنن که بچه شون فقط ببینه و خیلی زود فراموش کنه..
شب مستر با یک کیک کوچولو اومد
و پسرک از ذوق سر از پا نمیشناخت.
هی گفت کادوم کو؟!
منم از قبل ناراحت بودم که نشد چیزی براش بخریم
با این حرفش بیشتر از خودم دلگیر شدم.
گفت باید کادو باشه حتما.
بعد رفت تو اتاقش که مامان بیاین یکی از ماشینهامو برام کادو کنین.
بعدم نظرش عوض شد
رفت یه تیکه از ام دی اف هایی که داشتیم و مربعی بود آورد
گفت مامان بیا اینو کادو کن!
این کادوش قشنگ میشه!
من باز میکنم!
+عزیزممم با اینکه همه ی اینها رو با ذوق میگفت اما خیلی شرمنده ش شدم که چیزی نخریده بودم.
ان شالله فردا برات جبران کنم.
چهار سال...
+پسرک عزیزتر از جانم،
تولدت مبارک.
چهار سال گذشته و من چقدر برای تو حرف دارممممم..
هرکار میکنم چیزی نمیتونم بنویسم..
دوستت دارم.
همین!
پسرک داره خوابش رو برای باباش تعریف میکنه.
مستر: مامان کجا بود؟
- تو خانما!
+من کجا بودم؟
- تو آقایونا!
+ شما کجا بودی؟
- تو پسرونا!
:)
وقتهایی که گل پسر و پسرک هردو منو میخوان،
و من غالباً مجبورم از پسرک بزنم و به گل پسر برسم
به شدت نسبت به پسرک احساس عذاب وجدان میکنم.
:((
با وجود تمام استرسی که بهم وارد شد
در اقدامی رمانتیک گونه
با خمیر یوفکا پیتزا درست کردم.
:)
+میدونستم که مستر شام هواپیما رو برای پسرک میاره.
با اینکه وعده ی بقایای ناهار ظهر رو بهش داده بودم که خیلی دوست داره،
اما بازم گفتم یه چیزی درست کنم دلش شاد شه!
:)
و خدایی شاد شد!
اصلا فکرشم نمیکرد من پیتزا درست کرده باشم!
مستر برگشت.
و تا وقتی خبر فرودش رو دریافت کردم دق کردم به تمام معنا!
انقدر استرس گرفتم از بی خبری و خاموش موندن گوشیش،
که دیگه نشستم به تماشای اخبار سراسری!
:(((
+برای مسیر یک ساعت و ربعی دو ساعت تمام گوشیش خاموش بود.
بعدم که فهمیدم الحمدلله سالمه بازم همه چیز رو روانم بود و دیگه حوصله ی بچه ها رو هم نداشتم!
ظرفیت مغزیم تموم شده بود!
نمیدونم چرا من اینطوری ام! :|
+فردا نوشت: امروز بر اثر استرس های دیروز لبم دو تا تبخال زد. :((
وقتی می بینم که کسی همسرش رو "رفیق جان" صدا میکنه،
و من میییییرممممم تو فکر!
پسرک تصمیم گرفته هر روز به مامانم و باباش و دخترخاله ش حتما زنگ بزنه.
روزی یه ربع مشغول تلفن هاش ضروریشه!
:)
+حالا دیگه هر روز همه باید بدونن ما ناهار چی داریم!
دیشب تصمیم گرفتم یه شله زرد نذری بپزم!
نذریِ واقعی!
دیشب برنج رو خیس کردم
و امروز اولین شله زرد زندگیمو به صورت نذری پختم.
:)
+پسرک عااااشق شله زرده. بهش میگم این شله زرد رو دارم نذر امام حسین درست میکنم.
میگه نه! برای علی اکبر و علی اصغر درست کن!
میگم باشه. برای حضرت علی اکبر و حضرت علی اصغر به این امید که شما و گل پسر هم مثل اونها برادرهای مهربونی باشین.
میگه پس برای علی اکبر و علی اصغر و امام سجاد درست کن! نه نه! برای علی اکبر و علی اصغر و امام سجاد و امام حسین و همه شون درست کن!
بعد یه کم فکر میکنه میگه: پس دختراشون چی؟!
:)
+خلاصه که نذری ما شد نذر اهل بیت امام حسین_علیه السلام.
ان شالله که بپذیرند ازمون.