و امشب یکی از آخرین شبهاست.
و یا حتی آخرین شب..
حس غریبی دارم
شاید مثل حس غریبی که یک مرغ مهاجر دارد..
حس دلتنگی برای تک تک لحظات اینجا..
برای تک تک لحظه های پر از عشششق اینجا..
من اینجا عاشق شدم..
و امشب یکی از آخرین شبهاست.
و یا حتی آخرین شب..
حس غریبی دارم
شاید مثل حس غریبی که یک مرغ مهاجر دارد..
حس دلتنگی برای تک تک لحظات اینجا..
برای تک تک لحظه های پر از عشششق اینجا..
من اینجا عاشق شدم..
از اینکه خوبی های مداوم مستر
و تواضع همیشگیش
باعث بشه که بقیه نیکی هاش رو به پای وظیفه بنویسن
و با بیان اینکه:"مستر هست!"
خیلی راحت خودشون رو کنار بکشن
شاکی میشم.
+نمیدونم ظرف من محدوده که چشم ندارم خوبی کردن به بقیه رو تو این شرایط بپذیرم
یا نه واقعا حرف حساب میزنم!
امروز احتمالا در آخرین روزی که تو این خونه منتظر مستر بودم که از سرکار برگرده،
بچه ها رو صبح به آخرین آب بازی در این خونه دعوت کردم،
و بعد از یک آب بازی و حموم حسابی،
دو ساعت خوابیدن،
و خیلی ایده آل اینکه خوابِ شبشون به خاطر خواب ظهر به تعویق نیفتاد.
+همچنان به ایده آلم فکر میکنم به این که بچه هام هشت، هشت و نیمِ صبح بیدار بشن،
بعد از یک بازیِ حسابی یا پارک رفتنِ انرژی بر،
ساعت یک نهار بخورن و بخوابن تا سه و نیم، چهار،
و بعد شب ساعت ده بخوابن!
وای خدا چقددددددر این زندگی برای من میتونه شیرین باشه...
چقدر آخه؟!
+البته این ایده آل برای پسرکه. برای گل پسر قدری زوده و انتظار دارم بیشتر بخوابه. :)
قدری آرامش به خونه برگشت.
از پست قبلی که گذاشتم من در اعصاب داغون هستم تا همین الان.
که مستر و پسرک رو برای خرید فرستادم بیرون،
و گل پسرِ به غایت جیغ جیغو و غرغرو شده رو خوابوندم!
در سکوت محض خونه برای خودم چای با عطرگل دم کردم،
و اومدم اینجا.
+به خاطر همه ی اعصاب داغونم و گل پسر قرار عصرونه مون رو هم کنسل کردیم.
+احساس خستگی میکنم، اسباب کشی که کشدار بشه آدم حسابی خسته میشه..
اونم بدون کمک، و با دو تا پسر بچه ی ماشالله حسابی شیطوووون که من هی جمع میکنم و اونها هی میریزن..
+تاریخ این پست رو ببینین؟
اون روز برای جمع کردن شستمشون.
از اون روز من چند بار این اسباب بازی ها رو برای اسباب کشی جمع کرده باشم خوبه؟؟!
که الانم انگار نه انگار و زندگی مثل قبل در اتاق بچه ها جاری است!!
از خونه ی عشق برمیگردیم.
به تمام معنا عاشق اون خونه شده م.
امروز فقط میخواستم چند دقیقه با خیال راحت تو خونه بنشینم
و به در و دیوار نگاه کنم و لذت ببرم..
:)
+پرده هامونو نصب کردیم. :)
+تقریبا دیگه همه ی کارها تموم شده
و بعیده طرح جدیدی رو شروع کنیم.
خونه ی عشق منتظر ماست... بیا تا برویم :)
+الهی که همه ی همه ی همه به زودی این حس و حال رو تجربه کنن..
خیلی زود... خیلی نزدیک..
البته چیزی که برای من موضوعیت داره رفتن از اینجاست
نه اینکه داریم به خونه ای میریم که مالکش هستیم!
مالک بودن اونقدری که رفتن از اینجا و شروع یک زندگی جدید برام موضوعیت داره، اهمیتی نداره.
هرچند که صاحبخونه شدن خودش به تنهایی یک نعمت بزررررررگه
و الحمدلله که بودنمون در اینجا، و همه ی سختیهایی که به جون خریدیم
با یک نتیجه ی لذت بخش مثل صاحبخونه شدن ختم به خیر شد.
اولین روز از هفتمین سال زندگی مشترکمون رو
با شستن قالیچه ها،
و دو تا پسربچه ی شیطوووون و شادااااب از آب بازی
شروع کردیم..
:)
خدایا شکرت به خاطر همه ی لذتی که در این هفتمین سال هست
و به خاطر همه ی نعمتها، لطف ها، بخششها، چشم پوشی ها، رحمتها، و بزرگ شدنهایی که در این شش سال بود،
کدومشو میتونم طوری شکر کنم که از پسش بربیام؟!
+برای هفتمین سال خیلی حرف دارم که وقت ندارم بنویسم. اینو نوشتم که بعدا یادم بمونه که بنویسم!
پسرک اسم خودش و گل پسر رو به منگول و پنگول تغییر داده.
باباشونم بی خبر از همه جا باید شنگول باشه.
حالا ماجرا داریم کلا با صدا کردنشون.
:)
پسرک: مامان یادته اون موقع دوستت اومده بود؟
من: کِی؟
پسرک: الان که نه! اون موقع، موقع، موقع، موقع، موقــــــــــــــِـــــــع! خیلی موقع!
:))
+فهمیدم برداشتش از کلمه ی"موقع" بُعد و دوری زمانه! :))
بغض ها، نگرانی ها، و تصور آزرده شدن بچه ها از دست خودت،
گاهی اونقدر عذاب آور میشه
که گاهی فکر میکنم اگر با این حسهای دردناک آشنا بودم
حتی حاضر بودم عطای مادری رو به لقاش ببخشم..
و هرگز در این وادی سخخخخخت قدم نذارم..
+خدایا تو کمکم کن..تو کفایتم کن. میدونی که من برای مادر بودن خیلی کوچکم و حقیر.
تویی که به وضوح بغضت رو قورت میدی
و منی که دلم میخواد همین الان بمیرم..
روزهایی که حوصله مون سر جاش نیست
و بچه ها هم اصلا به صراطی مستقیم نمیشن
باید انرژی های مثبت رو
از کجا دانلود کنیم؟
+چقدر از خودم بدم میاد..
امروز هی شعر میخوندم
عزیز من، جیگر من، خوشگل من، پسرک!
و از این چیزا،
که پسرک میگه:
نگفتی قند من، عسل من، عشق من!
باید بگی عشق من!
میگم بله بله شما عشق منی :)
میگه من عشق هممممممه ام!
:)
+همیشه پسرک یادآوری میکنه که منو کیک تولد صدا کن.
بگو کیک تولد من! :)
و امروز هم میگفت من ژله، همزن و کیک تولدتم! اینا رو هم تو شعرت بگو!
:))
گاهی شرایط، کاملا و بدون اینکه متوجه باشیم
روی رفتار ما و اعصاب ما اثر گذاره.
من باورم نمیشه که از وقتی پدر و مادرشوهرم از اینجا رفتن،
مادری تا این حد مهربان و صبور شدم!
ههههه ههه!
اینکه میگن آقایون به فکر خودشون هستن
و اجازه نمیدن سطوح هورمونیشون به هم بریزه
و تا مشاهده کنن که اتفاق بدی براشون در جریانه
سریع به فکر حل و فصلش میفتن
کاملا درسته!
+برعکس خانم ها!
که فقط منتظر بهانه ان،
که خودشونو فدای بقیه کنن!