ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «خانوادگی» ثبت شده است

به علت بیماری مستر طفلکی امروز رو خونه بود،

و عصر رفتیم یه سری از خریدهای منزل نو رو انجام دادیم.

بعد که خریدها رو کردیم احساس کردم چقدر بی ذوقانه بعد از خرید رفتار میکردم!

در حالی که حتی تصورش هم بهم لذت میده که ما داریم برای خونه ی خودمون خرید میکنیم!

خب خیلی بهتر می بود که اینو به نیکی بروز می دادم.

نه؟!

:)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۹
لوسی می

امروز مشغول خوابوندن گل پسر بودم

ایشونم با تمام توان مقاومت می کرد و تلاش میکرد که غلت بزنه!

بس که تند تکونش دادم پاهام خسته شد دیگه رهاش کردم!

اونم از خدا خواسته غلت زد از روی پام اومد رو زمین به شکم.

منم تشکش رو انداختم روش گفتم برو!

دو دقیقه بچه همونطور ثابت موند و در نهایت دیدم که همون طوری خوابیده!!!

:|

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۲۴
لوسی می

به نظرم میاد که عشق اول و اخر پسرک تو خوراکی ها،

بلال باشه..

:)




+منم به شدت عاشق بلالم :)

در حدی که صبح برای بلال بیدار شد و منو بیدار کرد.

و با چنان لذت و طمأنینه ای میخوره که بیا و ببین. :)

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۳
لوسی می

دارم برای پسرک قصه ی سنجاب و خرگوش میگم

میگم داشتن میرفتن پودر ماشین بخرن،

یهو میگه:عهههه! مگه سنجابا پودر ماشین میخرن؟؟!

میگم: خب رفتن برای داداش کوچولوش شیر بخرن

میگه:عهههه! مگه سنجاب کوچولوها شیر میخورن؟!

:|

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۱:۳۹
لوسی می

گل پسر تب کرده..

:((



+نمیدونم این تب ناشی از اسباب کشیه که وضعیت خونه رو، رو به هوا برده و مراقبتهای منو تحت تاثیر قرار داده

یا ناشی از دندونه.. :(

این دومین تب داری گل پسرم در همین ماهه :((

هنوز دو هفته هم نشده.

خدایا صبوری یاد بده بهم..

من طاقتم کمه و اعصابم ضعیف.

کاش میشد گل پسر رو زود عقیقه کنیم..

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۷
لوسی می

امروز بعد از یک سال به یکی از شبکه های اجتماعی پژوهشگرانه سر زدم

و دیدم یکی از دوست داشتنی ترین اساتیدم منو فالو کرده!

:)



+استاد سایه ات به سرم مستدام باد. :)

+تصور کردم که احتمالا اکثر دانشجوهاش رو فالو کرده باشه

اما وقتی نگاه کردم دیدم فقط سی نفر رو فالو کرده که هیچکدومشون رو هم من نمیشناسم!

بعد برای اینکه بیشتر ذوق کنم و خودمو تحویل بگیرم،

تصور کردم که منو به عنوان پژوهشگر خوبی به یادش داشته! ههههه ههه! :)

البته شما که میدونین من واقعا یک آدم خیلی معمولی ام! و یک دانشجوی خیلی معمولی تر!

فقط دلم تنگ بشد بسیار..

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۱
لوسی می

مستر رفته بود بیرون،

و پسرک رو برد خونه مامانم.

واقعا دلم برای پسرک تنگ شده بود،

وقتی برگشت گیج خواب بود و معلوم بود حسابی بازی کرده،

بهش میگم خوش گذشت؟

میگه آره ولی خیلی دوست داشتم شما و گل پسر هم میومدین..

:)



+شنیدن چنین جمله ای از پسرک برای من چیزی مثل رویاست! :)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۸:۰۷
لوسی می

چقدر حمام کردن بچه ها قبل از خواب پیشنهاد خوبی بود..

چقدر خوب بود آخه!




+این کتابی که تو این پست معرفی کردم، پیشنهاد میکنه که مراسم قبل از خواب برگزار کنیم.

یکی از گزینه های مراسم حمام نه چندان طولانیه.

کتاب خوندن هم جزو گزینه هاشه.

خب میتونیم یه کم خلاقیت اسلامی به خرج بدیم و دعا و قرآن رو هم بهش اضافه کنیم.

نور رو کم کنیم و به مراسم بپردازیم.

اما من بیش از همه از توصیه ی حمامش لذت می برم..

حمام پیش از خواب به نظرم فوق العاده ست :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۶
لوسی می

گاهی احساس میکنم حتی سر جزئیات با هم بحث میکنیم

جزئیات خیلی بی اهمیت..

خیلی!



+نه اینکه دعوا کنیم خدای نکرده!

دیالوگهامون بیش از حد طبیعی توضیحی و کشدار میشه.

+فکر میکنم قدری زیاد، کم حوصله شده م. :(

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۸
لوسی می

ما را به تعجیل تو امیدی نیست

با تأخیر نیا لطفا!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
لوسی می

آخرین سحر رمضان خود را چگونه گذراندید؟

با یک اعصاب خردی عمیق از بیدار شدنهای متوالی گل پسر

که هم تایم سحری خوردن رو بالکللللل از ما گرفت

و هم انرژی ما رو بالکل گرفت

و هم اعصاب ما رو بالکل خرد کرد

و هم پسرک رو بارها بیدار کرد

و من اصلا نفهمیدم چی به چی شد و

چطور خوابوندمش و چطور خوابیدیم!



+مثلا میخواستم این سحر آخری قدری بیشتر بهره برداری کنم.. مثلا البته.

مثل همه ی مثلا های زندگیم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۲
لوسی می

امروز افطار به صورت خیلی خانوادگی

مهمون سازمان مستر بودیم؛

دست مستر هم درد نکنه

که تو راه بازگشت برام میوه ی دوست داشتنیِ تمام اعصار زندگیم رو خرید

و من تا سر حد زنده شدن، عقده هامو رفع کردم!

:دی



+خیلی بامزه ظرفش رو دادم دست پسرک که ایشونم بخوره.

وسط خوردن هاش بدون اینکه کسی حرفی بزنه یا چیزی ازش بپرسه

یهو با دهنِ پر گفت: خعلی خوشمزه ست.. :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۵
لوسی می

برای پسرک دنبال مهدکودک خوب میگردم.

چقدر سخته!

احساس یک مسئولیت عظمی دارم!


:|


+پست تکراری نبود آیا؟!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۹
لوسی می

آدم چطور میتونه حق شکر خداوند رو به جا بیاره

از ابن بابت که یه ماشین کولردار زیر پاشه؟!




+من و مستر خاطره ای از یه تجربه ی مرگبار از نماز جمعه در گرمای تابستون با زبون روزه و بدون ماشین داریم!

هربار که تو ماه رمضون سرظهر بیرون هستیم یاد اون خاطره میفتیم!

و برای همین با تک تک سلولهام درک میکنم ماشینِ کولردار چه نعمتیه!

:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۷
لوسی می

پسرک رو با وعده ی راهپیمایی فردا خوابوندم.

خوشحالم که خاطره ی خوبی از راهپیمایی قبلی تو ذهنش بود،

و خیلی خوب یادش اومد :)

هرچند کلا با صدای بلندگوها همیشه مشکل داریم!


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۱
لوسی می