هذیانگوییهای یک ذهن درگیر!
هشدار: نخونید. ارزش خوانده شدن ندارد. اما من می نویسم چون ارزش نوشته شدن داشت.
امشب مستر عازم دیار علمش میشه تا برای همیشه با این مقطع خداحافظی کنه.
من روزی رو یادم میاد که بهش میگفتم بیا برای کنکور بخونیم و او حس لذتی از تصور قبولی داشت اما میگفت قبول نمیشم. و من مدام بهش میگفتم با رزومهای که داری فقط به مصاحبه برس، من مطمئنم که قبول میشی.
روزی رو یادم میاد که رفتیم سرجلسه کنکور و مستر نیمهشاکی بود از اینکه به جبرِ من ثبتنام کرده بود و هیچی هم نخونده! میگفت کله سحر برم چه کنکوری بدم که هیچی براش نخوندم؟
روزی رو یادم میاد که رتبهها اومد، رتبهی مستر ۲۵ شده بود.. و اصلا باور نمیکرد.. مستر نگران نبود اما من خیلی دوست داشتم نمرهی مصاحبهی دانشگاهی رو بیاره که نسبت به تهران نزدیکتر باشه. خب با این رتبه طبیعتاً دولتی مشهد رو نمیوورد و آزاد مشهد هم که رشتهش رو نداشت. اما از شهرهای نزدیک من این شهر رو از همه دوست تر داشتم. اما دانشگاه آزاد تهران رو آورد و بهش هم فکر کرد اما من نخواستم. به خاطر بُعد مسافت. این شد که فقط همین شهر رو انتخاب کرد و فقط تو مصاحبهی همین شرکت کرد.
روزی رو یادم میاد که رفته بود برای مصاحبه. و ما تا اون روز به هیچکس نگفته بودیم که کنکور دادیم و به مصاحبه دعوت شدیم. اون روز تو ماه رمضون مستر رفت و من به مامانش زنگ زدم و گفتم هیچ کسی جز به دعای خیر مادر و پدرش به جایی نمیرسه. برای موفقیت پسرتون دعا کنین.
روزی رو یادم میاد که استاد مصاحبهگر براش ایمیل فرستاد که ما شما رو میخوایم. یه سری تعهدات مطالعاتی و حضوری بهمون بده. اون روز به مستر گفتم چه اینکه قبول بشی یا نشی من بهت افتخار میکنم چون این ایمیل برای من نشون دهندهی قبولیته.
روزی رو یادم میاد که نتایج اومد و من مهمون داشتم. یکی از رفقای روز مصاحبه باهام تماس گرفت و من فهمیدم نتایج اومده. از مهمونها دور شدم و رفتم تو اتاق و دیدم که خودم قبول نشدم. بعد اومدم رو مبل پذیرایی نشستم و اطلاعات مستر رو وارد کردم و با دیدن قبولیش جلوی مهمونهام جیییغ زدم و گفتم مستر قبول شدهههههه!
و کلی سورپرایز شدن چون هیچ کس نمیدونست ما کنکور دادیم.
اون هفته عید غدیر بود و من میخواستم برای بچهها تولد بگیرم. با مهمونهام قرار گذاشتم که به کسی نگن تا روز پنجشنبه همه رو سورپرایز کنیم!
خب به علل طبیعی سورپرایز به پنجشنبه نرسید و همه مطلع شدن.
روزی که خودم به مامانش زنگ زدم و گفتم مژدگونی بدین. خودشون گفتن مستر قبول شده؟ گفتم آرههههه. بعد گفتن خودمون میدونستیم! با شگفتی پرسیدم از کجا متوجه شدین؟ گفتن دیگه دیگه! و من بسی تو ذوقم خورد و اصلا از این واکنشِ ضد حال خوشم نیومد😅
روزی رو یادم میاد که به خواهرم گفتم من قبول نشدم ولی مستر قبول شده! گفت من برای مستر بیشتر دعا کردم! به مامانم هم که گفتم همینو گفت! منم گفتم ای نامردا و فهمیدم در مقایسه با مستر چه جایگاهی در نزد خانوادهم دارم.🤣🤣
روزی رو یادم میاد که مستر رو تو ماشین آقای دکتر خطاب کردم و شاکی شد که کلی به من برخورد و مجبور شد عذرخواهی کنه.😁
روزی رو یادم میاد که خانوادگی رفتیم و مستر رو دانشگاه ثبت نام کردیم.🙄
شب اول مهر رو یادم میاد...
شب خریدن کوله پشتی..
اولین هفته و اولین شبی که برگشت خونه و پرررر از دلتنگی بود!
مستری که ماموریتهای بیست روزه هم رفته و اینطوری نشده بود حالا با یک شب دور از خونه بودن جوری رفتار میکرد انگار یک سال بود همدیگه رو ندیده بودیم!
دومین هفته و دومین شب بازگشتش.. و پریروز که وسط کامنت گذاشتنهای من یهو صدام کرد برم تو اتاق. و از پسرک خواست تنهامون بذاره و من قلبم تا سر حد ایستادن پیش رفت چون نگاهش فریاد میزد که قراره خبر بدی بهم بده...
نمیدونم واقعا حکمت این روزها و این قضایا چی بود..
نمیدونم چی شد که اینقدددر مصمم تصمیم گرفت همه چیز رو تموم کنه.. من هنوز دلم با این تصمیم نیست. من هنوز مبهوتم که تو این دو هفته چی بر مستر گذشته؟ گاهی فکر میکنم سلوک و طی طریقی اتفاق افتاده و گاهی فکر میکنم از تنبلیه که نمیخواد ادامه بده..
الان خوابیده و حتی بار و بندیلش رو برای سفر آماده نکرده و یک ساعت دیگه باید راهی بشه.. فردا سمینار هم دارن ولی انگار براش ذرهای اهمیت نداره. مستر تصمیم خودشو گرفته.... به کسی نگفتیم. با کسی نشد مشورت کنم. در شگفتم از مستر که دلش یک دله است و هیچ شکی نسبت به تصمیمش نداره..و من خیلی بیربط چنین احساس میکنم که این تصمیم مستر، مدلی از نامردی در حق منه!
و هنوز هیچ کس از این تصمیم خبر نداره... هیچ کس جز رفقای حقیقیِ من در فضای مجازی...
مستر به خاطر بهتر خدمت کردن شرکت کرد و حالا به خاطر بهتر خدمت کردن میخواد انصراف بده. به نظرم این خیلی خیلی ارزشمنده که آدم هدف اصلیشو هیچوقت گم نکنه و درگیر بازیهای دنیا و ارتقای دنیا و مدارک و الفاظ نشه...