دیروز مستر تصمیم بسیار خفنی گرفت که منو شوکه کرد.
یک تصمیم خیلی خیلی خفن! :/
و با وجود خفن بودنِ تصمیمش و شگفتزدگیم،
وقتی حرفهاش و دلایلش رو شنیدم مثل همیشه بهش افتخار کردم. :)
مستر میخواد از تحصیل دکترا انصراف بده!
:/
دیروز مستر تصمیم بسیار خفنی گرفت که منو شوکه کرد.
یک تصمیم خیلی خیلی خفن! :/
و با وجود خفن بودنِ تصمیمش و شگفتزدگیم،
وقتی حرفهاش و دلایلش رو شنیدم مثل همیشه بهش افتخار کردم. :)
مستر میخواد از تحصیل دکترا انصراف بده!
:/
وقتی دیروز موقع خوندن کتاب فرانکلین هیجان بچهها رو میدیدم،
فهمیدم واقعا جذاب کتاب میخونم و حتی میتونم بهطور رسمی وارد کار بشم.
مستر میگفت صداتو ضبط کن بفرست رادیو، برای بچهها قصهی شب بخون😁
گفتم بچهها با صدای من از شدت هیجان پا میشن میشینن دیگه خوابشون نمیبره😅😅
انّی سِلم لِمن سالَمَکُم.
و ولیّ لمَن والاکُم.
از سختترین ادعاها برای اجراییکردن که متاسفانه برای ما بیشتر به شعار شبیهه :(
وقتی پسرک میاد خونه و بهم میگه:
مامان! امروز یکی از بچهها به من گفت خدا اصلا واقعی نیست.
میگم: شما بهش چی گفتی؟
میگه: گفتم چرا. خدا واقعیه. ولی چیزی که دیده نمیشه چطور میتونه واقعی باشه؟
میگم: اینم دوستت گفت؟
میگه: نه خودم بهش فکر کردم.
:)
+صرف نظر از اینکه چقدر برای زودهنگام بودنِ این چالش در این سن و سال شاکی ام، اما از اینکه بچه م مثل خودم شده لذت بردم :دی
مسلمانِ عصر جدید معصیتِ جدید دارد.
مسلمانِ عصر جدید نفاق ندارد، پیچیدگی دارد، یک پیچیدگیِ درکنشده.
او مدام در حال توبه کردن است، یک توبهی رقیق، یک توبهی پذیرفتهنشده.
مسلمان عصر جدید یک مومنِ دائمالمعصیه است. او بر خلاف گذشتگان با معصیت خود کنار آمده است.
نه اینکه قبح معصیت برای او ریخته شده باشد، نه!
او فقط جبر ارتکاب را پذیرفته است.
او مدام درصدد فرار از زندان بدن است در حالیکه میداند این تلاش محتوم به شکست است.
مسلمان عصر جدید انسانِ پشیمانی، لذت و معنویت است.
او به معنای واقعی کلمه انسانِ رجا است. او رجای افراطی دارد چرا که قافیهی خوف را مدتهاست که باخته.
لذت برای مسلمان عصر جدید چندین برابر است او لذت جسمیِ ارتکاب عمل و لذت روانیِ طغیان را توامان میبرد. اما اهل استغفار نیز هست. استغفار بدون عمل. این استغفار بدون عمل به او احساس رضایت می دهد.
او دورِ باطلِ لذتِ جسمیِ گناه و لذتِ روانیِ استغفار را دوست دارد.
او برای خود یک لذت جدید خلق کرده است. و به همان میزان، یک دردِ جدید. تلفیقِ پشیمانی و استیصال، دردِ جدید است.
مسلمان عصر جدید لذت جدید و درد جدید دارد. لذت او، درد او و درد او، در لذت اوست.
مسلمان عصر جدید اهل معصیت در خلوت است. او ذهنی پوکرباز دارد. میخواهد شناخته نشود و در عوض خود همه چیز را در پیچیدگی ببیند. اما شناخته میشود. او همیشه برای عدهای کارتهایش پیداست. او همیشه برای عدهای کاملا رسواست. اما از مورد قضاوت قرار گرفتن میترسد.
مسلمان عصر جدید مسندنشینانِ معصیتکار را دوست ندارد. اما به آنها حق میدهد. با آنها همزادپنداری میکند چراکه دامان خود را نیز آلوده میبیند. او میفهمد که معصیتِ آنها برآیند معصیت اوست. لذا در عینِ شکایت، بیتفاوت است.
مسلمان عصر جدید یک سلوک پنهان دارد. یک سلوک در رنج. یک سلوک درکنشده. هیچکس یک مومن عصر جدید را درک نمیکند. او تنهایی را با اشک سپری میکند. هیچکس اورا نمیفهمد. چون هیچکس اعتراف نمیکند. اما او در نهایت علیه معصیت جدید، معصیت خواهد کرد. او در نهایت یا با مسلمانیِ خود خداحافظی میکند و یا خود علیه خود طغیان میکند. حد وسط ندارد.
تنها حد وسط مرگ اوست.
+شخصاً میلاد دخانچی رو برای نگارشِ این متنِ پرظرافت تحسین کردم.
اینجا جنگله بخور تا خورده نشی
اینجا نصف عقده ای ان، نصف وحشی!
+تجربه ی صریح، دقیق و بدون سانسورِ من از حضور فعالانه ی یک هفتگی در اینستاگرام!
+این ترانه؟ رپ؟ یا هرچی رو حدود دوازده سال پیش تو گوشی دوست همسفرم شنیدم. که بسیار از مضمونش لذت می برد و غصه میخورد! تو همون سفر حفظ کردم و نمیدونم چرا هیچ وقت نپرسیدم صاحبش کیه!
با توجه به اینکه موعد انتظار بنده هنوز به سر نیومده،
التماس دعا دارم.
+امروز عصر قراره برم قدری پیگیری کنم.
ولی راستش اصلا از اینطور پیگیریها خوشم نمیاد. :(
امروز جلسه اولیا و مربیان مهد پسرک بود.
مربیشون فوووووق تصور من جوون بود. قشنگ احساس پیری بهم دست داد.
با اینکه من خودم بین مادرها از جوونهاشون بودم ولی آخه مربی بیست ساله؟
این درسته آخه؟
انقدر تعجب کردم که همونجا شگفتیمو بروز دادم و گفتم ماشالله جقدر جوون هستید.
در تمام طول جلسه ایشون حرف میزد و من فکر میکردم واقعا موقع عروسیم اینقددددر کوچولو بودم؟ تازه کوچولوتر از این! :/
واقعا پیر شدم و این قضیه ی گذر ناجوامردانهی عمر، جدی جدی، جدیه ها! :/
بعدتر ازش خواستم از خودش بیشتر بگه. راستش خوشم نیومده بود که اینقدر جوونه :))
و همه متوجه شدن من با این موضوع مشکل دارم! :))
ولی از حرفهاش فهمیدم با اینکه تحصیلاتش غیر مرتبطه ولی تا حد نسبتا متعارفی کاربلده. ان شالله که باشه واقعا.
بعد در مورد سرویس با مسئول سرویسها صحبت کردم تا از معضل پیش رو پیشگیری کنم.
دیشب فهمیده بودم مدیر مهدشون شاگرد پدربزرگم بوده ^_^ خواستم برم بگم ولی خب بیخیال شدم. درست همونطور که مدیر مهد قبلیش همسایه ی پدر مستر و آشنای دیرینه دراومده بود!
بعدتر تا خونه خواهرم پیاده رفتم. دقیقا سی دقیقه پیاده روی بود و اغراق نیست که بگم حتی یک عدد موجود دوپا در خیابونها تردد نداشت!
تا به خودم اومدم دیدم وسط کوچه پس کوچه هایی هستم که هیییییچ احدی توش حضور نداره! اونم ساعت شش شب! :/
نترسیدم ولی خب یه گاردی داشتم دیگه. این حجم از خلوتی غیرقابل تصور بود. تو کل اون مسیر به جز ماشینها فقط دو نفر موجودِ دوپا دیدم.
این شد که بعد از خوندنِ یه عالمه سورهی فلق، با مستر تماس گرفتم و حرف زدیم و حرف زدیم تا مثلا حواسم پرت بشه :))
سی دقیقه پیاده روی خوب بود ولی از من بسیار انرژی گرفت.
الانم بدون اپسیلون انرژی اینجا نشستم و قراره مستر رو نیمه شب راهی کنم.
خسته ام شدیداً.
دیروز با دوستی در مورد یک سری مسائل در این مملکت صحبت می کردیم.
در نهایت هردومون به اینجا رسیدیم که عقیده، یک موضوعِ کاملا شخصی است و تفتیش عقاید نه تنها صحیح نیست که قانونی هم نیست.
و هرکسی حق داره طبق هر آیینی که دوست داره زندگی کنه تا اون وقتی که رفتارهای ناشی از اون عقیده به دیگران آسیبی نرسونه.
خب هر دو در این مورد متفق بودیم.
اما سوالی که پیش میاد اینه که حد آسیب رسانی به سایرین رو کی باید تعیین کنه؟ هوم؟
چه کسی صلاحیت داره که بگه این رفتار برای سلامت جامعه آسیب زننده هست یا نیست. من و زندگیِ من تعیین کننده است؟ یا جامعه و زندگی اجتماعی؟ یا مثلا نهادهای اطلاعاتی و امنیتی؟ چه کسی باید آسیبِ یک رفتار بر اجتماع رو مشخص کنه؟
می تونید بی طرفانه جواب بدید؟
+به وضع موجود کاری نداشته باشید. مدینه فاضلهتون رو بگید. بعدتر مدائن فاضله رو با وضع موجود می سنجیم.
این روزها مثل بچه هایی هستم که ذوق رفتن به مدرسه رو دارن،
اما از مدرسه رفتن و هر روز صبح زود بیدار شدن و تبعاتش هم نگرانن و می ترسن.
ولی این اولِ مهر شاید هیچوقت نرسه!
منتظر یک خبرم. منتظر عواقب اون تصمیم.
تصمیم چندلایه ای که چندین نفر باید بخوان که به ثمر بنشینه،
اما از نظر من فقط خداست که باید بخواد!
یعنی میخواد؟!
نمیدونم. :/
+انتظارم، انتظارم، انتظار.
و انصافا هیچی بدتر از انتظار و بلاتکلیفی نیست.
امروز بعد از مدتهاااا و ماه هاااا در وعده ی صبحانه ی خود کره میل کردم!
بدون اینکه متوجه باشم کره رو بالکل از صبحانه حذف کرده بودم و با اینکه مستر و بچه ها کره رو معادل معنای لغویِ صبحانه تصور می کنند ولی من ساز مخالف میزدم و نمیخوردم.
البته تو غذاها گاهی به جای روغن کره میریزم ولی مصرفش به صورت جامد رو کلا ترک کرده بودم!
در شگفتم از اینکه در تمام سالهای مجردیم کره یک عضو مهم زندگی ما بود و من به این موضوع تن داده بودم بی شکایت و حتی بدون ذره ای دلخوری یا عدم رضایت و دریغ از لحظه ای فکر کردن به اینکه چه چیزی قلبا منو راضی میکنه.
اما جالبه که این عادتِ بیست ساله در سبک زندگی باعث نشده بود که ماهیتِ درونی وجودم در مورد صبحانه های مورد علاقه م مدفون بشه! و تا فرصتش دست داد به صورت خودکار و ناخودآگاه بروز و ظهور پیدا کرد.
جالب نیست؟ به نظر من که جالبه.
ولی واقعا چرا روغن جامد می خورین؟ :/
+رفتم پیش استاد راهنمام که تو جلسه مصاحبه م بود. بهش گفتم ازتون ممنونم بابت لطفی که داشتین و نمره ی خوبی که بهم دادین.
یهو شگفت زده طور انگار خبر شوک آور و ناراحت کننده ای دریافت کرده باشه بهم نگاه کرد و گفت نکنه قبول شدی؟ :/
گفتم نهههه نگران نباشین قبول نشدم! :))
سرخ و سفید شدنش رو به چشم دیدم! :))
در یکی از بزرگترین چالشهای زندگیم قرار گرفتم.
از امروز تا فردا!
میشه برام دعا کنین؟
مثلا دعا کنین تصمیم خوبی بگیرم.
ممنون.^_^
امشب اولین باریه که در کسوت یک مادر شخصیت حقوقیِ شبِ اول مهرماه رو تجربه میکنم.
تمام سالهای مدرسه از شبهای اول خوشم نمیومد!
با اینکه مدرسه رو دوست داشتم اما تغییر دادنِ وضع موجودِ تابستون برام سخت بود.
فردا پسرکم عازم پیش دبستانیه و امروز عصر حوالیِ ساعت هفت بهم نشون داد که یه دندونش لق شده. ^_^
وقتی اینو شنیدم بغلش کردم و با هیجان گفتم دیگه بزرگ شدی ^_^
و بعد استرسی غریب از تصور افتادنِ دندونهاش بهم دست داد، عجیبه اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد حسی که با پیدا کردن یک دندون لق بهم دست می داد چی بود، یادم نمیاد وقتی میفتادن چه احساسی داشتم؟ درد هم داشت؟ نمیدونم!
امشب لباسهاشو دوختم که مثل تمام دوران تحصیل خودم دقیقه نودی عمل کرده باشم و همین امشب رفتیم براش کفش خریدیم و همین امشب موهاشو اصلاح کردیم و امشب به همین مناسبت شام خودمون رو بیرون دعوت کردیم و تصمیم گرفتیم جشنِ شب اول مهرماه سنت حسنه ی خانواده مون بشه.
و بارها از اینکه ناگهان یادم اومد باید موهاشو هم اصلاح کنه خدا رو شکر کردم وگرنه قطعا فردا از حجم سرزنش کردنِ خودم می مُردم و اینقدر این سپاس قلبی رو بلند بلند تکرار کردم که مستر به ستوه آمد!
و اصلاً به یاد مستر نبودم.
مستری که امشب عازم دیار علمش میشه و من امشب اولین باره که در کسوت یک همسر شخصیت حقوقی شبِ اول مهرماه رو تجربه میکنم.
تجربه ی غریبیه و جز بی خوابی کشیدن برای راهی کردنِ مستر تا دو ساعت دیگه فعلا که وظیفه ی مازادی بر دوشم نبوده!
+و اهواز... فکر میکنم به بچه ها و خانواده هایی که شب اول مهرماه داغدار شدن.
نمیدونم چندتا از این شهدا بچه های مدرسه ای داشتن.. فقط کاش هیچ کدومشون بچه ی کلاس اولی نداشته بوده باشن..
خداوند به خانواده همه شون صبر و اجر بده ان شالله.
نثار روحشون صلواتی هدیه کنید.
+حس غریبی دارم و راستش هیچ لبخندی در این پست نیست...