امروز تولد قمری پسرکم بود..
اصلا باورم نمیشه تمام اون حس و حال هایی که اینقدر برام عینیه،
مربوط به 4 سال پیش بوده...
امروز تولد قمری پسرکم بود..
اصلا باورم نمیشه تمام اون حس و حال هایی که اینقدر برام عینیه،
مربوط به 4 سال پیش بوده...
پسرک من فوق العاده احساساتیه
و من هرکار براش میکنم
بازم این احساسِ کم گذاشتنم از بین نمیره..
+نمیدونم آیا من زیاد امر و نهی میکنم؟
کاش کسی یه معیاری برای این ارزیابی به من بده..
امروز پسرک وسط دعای عرفه:
- مامان چقدر صداش خوبه!
خوب میخونه...
- چند دقیقه بعد مداح میخونه :"عُلُوّاً" کبیراً
پسرک یهو با حالت تعجبِ تمام:
گفت قلمبه؟؟! مامان شنیدی؟؟ گفت قلمبه!!!
چند دقیقه بعد:
- مامان شما و بابا که گریه می کنین صداتون در نمیاد آروم گریه می کنین
اما من و گل پسر که گریه میکنیم بلند بلند گریه میکنیم میگیم أأأأأأأأأأأأأأأأأأأ... (صدای گریه)
چند دقیقه بعد:
- مامان نباید جلوی من اشکت بیاد،
باید خجالت بکشی خب!
من خجالت می کشم شما اشکت در میاد!
چند دقیقه بعد:
- اصلا من دوست دارم به امام حسین_علیه السلام بگم امام حاجی بابا*!
:))
+ینی کلا پسرک نذاشت من یه دعای درست حسابی گوش کنم بس که منو خندوند امروز! :))
+اسم پدربزرگ پسرک حسینه. :)
یه بار به پسرک گفتم وقتی اذان میگن،
انگار که خدا داره به ما تلفن میزنه که بگه بیاید پیشم بنده های عزیزِ من،
و ما با نمازخوندنمون،
به تلفنش جواب میدیم.
حالا هربار تو تلویزیون اذان میگن
یهو میاد میگه مامان تلفن!
منم گیج واگیج میگم چی؟ کی؟ کجا؟
:|
+آدم جلوی بچه ضایع نشه واقعا!
ماشین پلیسم زیر درخت آلبالو گم شده،
پلیس داری؟ نه! نه!
بی پلیسی؟ نه! نه!
پس بی پلیسی!
:))
+پسرکم :)
مامانم مربای سیب برای پسرک آوردن که بخوره.
پسرک: این مربای سیبه؟
مامانم: بله.
پسرک: مامان منم مربای سیب درست کرده.
اما مال ما آبیه!
مامانم: آبی؟؟؟!!
پسرک با نگاه عاقل اندر سفیه: میگم آبیه! نه آبی!
+منظور پسرک از آبی، آبکی و روان بودنش بود! :))
من مارمالاد درست کردم و مربا نیست عملا! :))
تو حیوون بازی با پسرک،
همیشه پسرک ببر و شیر و یوزپلنگ رو برمیداره،
و من باید پنج تا اسبش رو بردارم و هی فرار کنم و بترسم و مورد حمله باشم!
بهش میگم من خسته شدم از بس اسب بودم،
میخوام شیر باشم.
میگه نههههه! شیر و یوزپلنگ و ببر برای شما قفله!
هنوز اونقدر پول نداری که بتونی شیر داشته باشی!
:|
امروز پسرک میگه:
پسرک و سطل پر از شیر و یوزپلنگ و ببرش!
:)
+اقتباس از یک برنامه ی کودک که اسمش هست:"هری و سطل پر از دایناسورش!"
بازی، بازی، بازی و بازی!!
واقعا چرا بچه ها از بازی کردن خسته نمیشن!!
این روزها من تقریبا روزی سه تا چهار ساعت پیوسته با پسرک بازی میکنم!
اما خسته نمیشه!
بی خیال نمیشه!
کم نمیاره!
نمیگه دیگه بسه!
چرااااا؟؟!
امروز بعد از مدتها
که پسرک هوسِ "ساندویچِ الویه با گوجه فرنگی که توی پلاستیک مخصوص ساندویچ گذاشته بشه و تو پارک خورده بشه" کرده بود
و هی میگفت و میگفت و میگفت،
این مهم رو براش انجام دادم و عصر به صرف ساندویچ رفتیم پارک.
اونم کدوم پارک؟!!
پارک خاطره هااااا!
:)
+تا حالا دقت نکرده بودم که پارک خاطره های دوران عقد من و مستر
همین چند قدمی خونه مونه!
+آخ که چقدر این خونه خوبه! :)))
پسرکِ طفلکی من
دیشب خواب بد دیده.
و امشب حاضر نبود بره تو اتاقش بخوابه...
:(
پسرک هندوانه پریده تو گلوش، سرفه میکنه.
میگه: مامان سرما خوردم، مریض شدم.
میگم: سرما نخوردی. خدا نکنه!
میگه: حالا که خدا کرده دیگه!
:))
پسرک هنوز حروف اول رو به خوبی تلفظ نمیکنه.
دارم زیادی نگران و البته قدری عصبی میشم..
نگران از اینکه نکنه من باهاش کم حرف زدم که اینطور شده...
+راستش من از بعد از ازدواج فوق العاده کم حرف شده م..
البته تو خونه فقط!
تو خونه ترجیح میدم بیشتر سکوت کنم!
و فکر میکنم این مسبب تلفظات غلط پسرک باشه..
:((
امشب دومین شبیه که تو بدون من به خواب میری..
کاش میتونستم حالم رو توصیف کنم
دیوووووونگی کامل و غمباد اساسی ذره ای از شرح حالمه
خوشحالم که دور و برم حسابی شلوغه
چقدر دل تنگتم...
چقدددددددددددددر...
پسرک اسم خودش و گل پسر رو به منگول و پنگول تغییر داده.
باباشونم بی خبر از همه جا باید شنگول باشه.
حالا ماجرا داریم کلا با صدا کردنشون.
:)