پسرک: مامان یادته اون موقع دوستت اومده بود؟
من: کِی؟
پسرک: الان که نه! اون موقع، موقع، موقع، موقع، موقــــــــــــــِـــــــع! خیلی موقع!
:))
+فهمیدم برداشتش از کلمه ی"موقع" بُعد و دوری زمانه! :))
پسرک: مامان یادته اون موقع دوستت اومده بود؟
من: کِی؟
پسرک: الان که نه! اون موقع، موقع، موقع، موقع، موقــــــــــــــِـــــــع! خیلی موقع!
:))
+فهمیدم برداشتش از کلمه ی"موقع" بُعد و دوری زمانه! :))
تویی که به وضوح بغضت رو قورت میدی
و منی که دلم میخواد همین الان بمیرم..
امروز هی شعر میخوندم
عزیز من، جیگر من، خوشگل من، پسرک!
و از این چیزا،
که پسرک میگه:
نگفتی قند من، عسل من، عشق من!
باید بگی عشق من!
میگم بله بله شما عشق منی :)
میگه من عشق هممممممه ام!
:)
+همیشه پسرک یادآوری میکنه که منو کیک تولد صدا کن.
بگو کیک تولد من! :)
و امروز هم میگفت من ژله، همزن و کیک تولدتم! اینا رو هم تو شعرت بگو!
:))
به نظرم میاد که عشق اول و اخر پسرک تو خوراکی ها،
بلال باشه..
:)
+منم به شدت عاشق بلالم :)
در حدی که صبح برای بلال بیدار شد و منو بیدار کرد.
و با چنان لذت و طمأنینه ای میخوره که بیا و ببین. :)
دارم برای پسرک قصه ی سنجاب و خرگوش میگم
میگم داشتن میرفتن پودر ماشین بخرن،
یهو میگه:عهههه! مگه سنجابا پودر ماشین میخرن؟؟!
میگم: خب رفتن برای داداش کوچولوش شیر بخرن
میگه:عهههه! مگه سنجاب کوچولوها شیر میخورن؟!
:|
مستر رفته بود بیرون،
و پسرک رو برد خونه مامانم.
واقعا دلم برای پسرک تنگ شده بود،
وقتی برگشت گیج خواب بود و معلوم بود حسابی بازی کرده،
بهش میگم خوش گذشت؟
میگه آره ولی خیلی دوست داشتم شما و گل پسر هم میومدین..
:)
+شنیدن چنین جمله ای از پسرک برای من چیزی مثل رویاست! :)
برای پسرک دنبال مهدکودک خوب میگردم.
چقدر سخته!
احساس یک مسئولیت عظمی دارم!
:|
+پست تکراری نبود آیا؟!
پسرک رو با وعده ی راهپیمایی فردا خوابوندم.
خوشحالم که خاطره ی خوبی از راهپیمایی قبلی تو ذهنش بود،
و خیلی خوب یادش اومد :)
هرچند کلا با صدای بلندگوها همیشه مشکل داریم!
این روزها به فرستادن پسرک به مهد فکر میکنم.
روزهاش تو خونه با من خیلی جالب نیست.
یعنی اصلا جالب نیست!
:|
+هرجور حساب میکنم به یه حیاط یا پشت بامِ خوب نیاز دارم!
با ناراحتی به پسرک میگم روی رولهای دستمال کاغذی آب نریز!
دستمال کاغذی ها نباید خیس باشن!
پسرک: بابا گفت باید خیس باشن!
مستر: من؟ من کی گفتم؟
پسرک با لحنی که میخواد چیزی رو به یاد کسی بیاره:
همون روزی که تبلت کثیف شده بووووود!
به من گفتی دستمال کاغذی بیاررررم!
بعد گفتی باید خیس باشهههه! یادتهههه؟!
:|
+و باز خنده های زیرپوستی! :)
پدر و پسر مشغول تمیزکاریِ کیسِ کامپیوترن،
از پسرک چیزی میخوام که بیاره،
میگه نه من باید اینجا باشم، حواسم به بابا باشه که کارشو درست انجام بده!
:|
+این روزها من پر از خنده های زیرپوستی و لذتهای عمیقم! :))
مجری تلویزیون خداحافظی میکنه
منم طبق عادت میگم خداحافظ!
پسرک میگه:
عه! خداحافظی کردی؟ دوست شما بود اون تو؟!
+و من کلی می خندم :)