دیروز برای بچه ها مشترکاً تولد گرفتیم
و من از مهمان داری دیروزم بینهایت راضی ام!
:)
+درسته که خیلی سخت بود و خونه ی شهر شاممون رو به سختی جمع کردم
اما از نتیجه ش راضی بودم. :)
همین که پسرک کلی خوشحال بود بسه..
دیروز برای بچه ها مشترکاً تولد گرفتیم
و من از مهمان داری دیروزم بینهایت راضی ام!
:)
+درسته که خیلی سخت بود و خونه ی شهر شاممون رو به سختی جمع کردم
اما از نتیجه ش راضی بودم. :)
همین که پسرک کلی خوشحال بود بسه..
ذره ای برام اهمیت نداره که او
فردا تا ساعت چند صبح میخواد بخوابه
و یا حتی قراره کارش رو چطوری ارائه بده..
تنها چیزی که برای من مهمه
اینه که امشب
پسرم با بغض به رختخواب نره
و با بغض نخوابه..
پس اینو بهش بگو
و به خونه برگرد لطفا!!
+پشت این چند خط، دریایی از گلایه و غر و هرچی که بگین نهفته ست
اما خب، گویا قابل انتقال نیست...
امروز تولد قمری پسرکم بود..
اصلا باورم نمیشه تمام اون حس و حال هایی که اینقدر برام عینیه،
مربوط به 4 سال پیش بوده...
وقتی صدای خانم همسایه میاد
که دخترشو دعوا میکنه
واقعا انگار سوهانی برداشته ن
و روحمو خراش میدن...
+بعد فکر میکنم که من چقدر پسرک رو دعوا میکنم؟!
و فراموش میکنم که این پسرِ خودمه..
بچه های معصوم..
+البته خدایی من مادرِ اهل دعوایی نیستم.. خدایی!
اما تا به حال چند باری که پیش اومده سوهانِ روحمه
و از مسائلیه که همیشه بابتش به پسرک احساس دین میکنم..
پسرک من فوق العاده احساساتیه
و من هرکار براش میکنم
بازم این احساسِ کم گذاشتنم از بین نمیره..
+نمیدونم آیا من زیاد امر و نهی میکنم؟
کاش کسی یه معیاری برای این ارزیابی به من بده..
امروز پسرک وسط دعای عرفه:
- مامان چقدر صداش خوبه!
خوب میخونه...
- چند دقیقه بعد مداح میخونه :"عُلُوّاً" کبیراً
پسرک یهو با حالت تعجبِ تمام:
گفت قلمبه؟؟! مامان شنیدی؟؟ گفت قلمبه!!!
چند دقیقه بعد:
- مامان شما و بابا که گریه می کنین صداتون در نمیاد آروم گریه می کنین
اما من و گل پسر که گریه میکنیم بلند بلند گریه میکنیم میگیم أأأأأأأأأأأأأأأأأأأ... (صدای گریه)
چند دقیقه بعد:
- مامان نباید جلوی من اشکت بیاد،
باید خجالت بکشی خب!
من خجالت می کشم شما اشکت در میاد!
چند دقیقه بعد:
- اصلا من دوست دارم به امام حسین_علیه السلام بگم امام حاجی بابا*!
:))
+ینی کلا پسرک نذاشت من یه دعای درست حسابی گوش کنم بس که منو خندوند امروز! :))
+اسم پدربزرگ پسرک حسینه. :)
واااای بعد از عمری امروز رفتم سبزی فروشییییییی.
:)
+تصور سبزی خوردنی که فردا کنار ناهارم باشه منو سرمست میکنه.
:)
اونم ناهار سفره ای که مستر هم در کنارش باشه :)
ساعت یک و نیم ظهر مستر زنگ زد که برای منم ناهار داری که بیام؟
:)
و بخشی از جواب من این بود که اگر میای غذای گل پسر رو میدم
و پسرک رو نگه میدارم که با هم ناهار بخوریم.
یاد روزهای خونه ی سابق افتادم.
که ساعت یک و نیم مستر زنگ میزد که برای منم ناهار درست کن من میام!
+چقدر زندگی بر مبنای نظم دلچسبه :)
دوستانِ مامان!
بیاین قوانین خونه مون برای بچه ها رو با هم به اشتراک بذاریم.
+من الان فقط دو تا قانون یادمه!
یکی اجبارِ دستشویی قبل از خواب، قبل از بیرون رفتن و قبل از صبحانه،
و دومی ریختن اسباب بازی ها فقط در اتاق خودشون!
بگین منم یادم بیاد میگم.
کمک کنیم به هم تو مادری :)
و امروزِ ما در پارک...
وقتی مستر هدف حمله ی غیر ارادیِ یک کودک قرار میگیره!
:|
چقدر دلم برای مستر تنگ شده...
:|
+دلتنگی عموماً منو عصبی میکنه
مخصوصا وقتی این حس متقابل نباشه!
:|
حالا که نظم تایمی زندگیمون
به 80 درصدِ حد نرمالِ دلخواهم رسیده،
خوبه که رو محتوای زندگیمون کار کنم..
شادی، اولین چیزیه که میخوام جزئی از زندگیمون باشه..
یک خانواده ی شاد..
کاملا شاد :)
+تجربه، پیشنهاد، نظر لطفا.
کاملا استقبال میکنم :)
و گل پسر ما به راه افتاد.
:)
+یک سال و نه روز!
درست مثل برادرش :)
+الهی که همیشه گام هات محکم باشه در صراط مستقیم.
و همه ی بچه ها..
میرم تو اتاق پسرک
می بینم رو تختش خوابیده.
میخوام بیام بیرون،
که ماشینی که پشتش گذاشته توجهمو جلب میکنه.
ماشینو بر میدارم که موقع غلت زدن، نره روش و اذیت نشه..
یاد تو می افتم
که چه بسیار بلاها که قبل از وقوع از من دور کردی،
و بدون اینکه بفهمم من رو در پناه خودت حفظ کردی..
+ و کَم من فادِحٍ مِن البَلاءِ أقَلتَه، ... و کَم مِن مَکروهٍ دفعتَهُ (دعای کمیل)
و چه بسیار خطراتی که قبل از اینکه به من برسد مانعشان شدی، و چه بسیار ناراحتی هایی که پیش از وقوع از من دفع کردی..