امروز صبح (صبح که چه عرض کنم! ظهر!)
رفتیم پارک
تو پارک یه دور بچه های بالای سرسره رو دعوا کردم! :|
چون هی اون بالا می موندن از سرسره ی تونلی نمیومدن پایین،
پسرک هم میرفت همونجا وامیستاد تا اونا بیان پایین!
اونا هم نمیومدن!
منم رفتم بالا به همه تشر زدم که این کار درست نیست و یالا برید پایین!
یه دختری هم بود خیلی چشم سفید بود میگفت دلمون میخواد خانم!
اینجا همه دلشون میخواد اینطوری بمونن! :|
خلاصه! بعد از یک ساعت،
بکش بکش گل پسر رو از بازیها جدا کردم برگشتیم خونه،
از تاکسی که پیاده شدیم،
خانمی که تو ماشین نشسته بود با یه چهره ی فوق العاده نگران بهم گفت
خانم خیلی مواظب پسرکت باش،
خیلی شیطونه!
احساس کردم هرقدر در مقابل خستگیِ ناشی از کل کل با بچه ها
و کشیدنهای گل پسر،
و هی دنبال پسرک دویدن
و نگرانش بودن
و ندو، نرو و آروم گفتنهام
مقاومت کرده بودم،
همه ش آوار شد رو سرم!
+نمیدونم اصلا چرا چنین اثری بر من داشت جمله ی اون خانم!