بعد از شش ساعت
پسرک رو با حالت دلخوری صدا زدم که بیاد خونه؛
تا اومد منو بوسید و گفت:
مامان فردا دیگه نمیرم بالا!
:|
+و من فکر کردم تو چقدر بزرگ شدی
که حالا دیگه خودت می فهمی باید چی بگی
و سعی میکنی از دلم درآری!!
عزیزمممم :*
پسرک: یه ریش تراش برام بخرین که پایینش زرد کمرنگ باشه
بالاش نارنجی!
من: شما که ریش نداری!
پسرک با نگاه عاقل اندر سفیه:
برای وقتی ریشام در اومد دیگه!
:|
تو میخوای بری
و من
همینطور که لباسهاتو تنت میکنم
اشک می ریزم!!
و به این فکر میکنم
که یه روزی
تصور گریه های امروزم
برام خنده دار خواهد بود..
اما نمیدونم چرا
هرکار میکنم
الان
خنده م نمیگیره...
+و الله خیر حافظاً.
وقتی که بشنوی
پسرکت موقع بازی
داره زمزمه میکنه:
السلامُ علی الحُسَین..
پسرک روی زمین قل می خورد..
+این پست درخواستی پسرک بود!
خیلی بدقلقی می کرد
گفتم بیا ببین از تو چه چیزایی اینجا نوشتم!
بعد چند تا از خاطرات بدون بدآموزی رو که نوشته بودم از رو خوندم براش
کلی ذوق کرد از یادآوری خاطرات
و بعد اصرار، که بنویس:
پسرک(اسم خودش) روی زمین قل می خورد!
با همین الفاظ کتابی!
:))