من مادر سخت گیری هستم..
به خودم خیلی سخت میگیرم در مادری کردن!
چرا آخه؟!
من مادر سخت گیری هستم..
به خودم خیلی سخت میگیرم در مادری کردن!
چرا آخه؟!
مراسم روز پدر ما،
یک مراسم ترکش خورده به تمام معنا بود!
بس که نصفه نیمه و تیکه پاره برگزار شد!
:|
اگر روی خورد و خوراک و راحتی بچه تون حساسین،
با بچه ای در بازه ی سنی شش ماه تا یکسال
تا حد ممکن سفر نرین!
+و از قول همسفرانمون:
با کسی که روی خورد و خوراک و راحتی بچه ش حساسه
و بچه ی شش ماه تا یک سال داره
تا حد ممکن همسفر نشین!
+خوشحالم که عید سفر نرفتیم!
مستر برای تبریک روز پدر،
با بچه ها رفت خونه ی پدرش.
و از من خواست که نرم!
:|
این روزها برنامه های دیگه ای رو به روزانه هامون اضافه کردم،
صبح که بیدار میشیم،
تا بساط صبحانه مهیا بشه
دعای عهد رو بذارم تا صداش تو خونه بپیچه،
و بعد از اون استماع قرآن داشته باشیم
به مدت نیم ساعت..
+میخوام موسیقی متن زندگی بچه هام این چیزها باشه...
+وقتی پسرک کوچک بود، در بدترین شرایط گریه و حالات هم که بود
دعای عهد رو که میذاشتم آروم میگرفت..
چقدر دور شدیم از اون روزها..
گاهی انقدر از خودم و سابقه م (علی الخصوص در مادری کردن)
منزجر میشم
که احساس میکنم فقط مرگ
میتونه منو راحت کنه!
+هرچند میدونم که حتی مرگ هم
انزجارم از خودم رو بیشتر میکنه که کمتر نمیکنه!
الحمدلله که
هرکس،
حتی دورترین دوستان هم
وقتی به کمک نیاز دارند،
به یاد تو و سخاوتت می افتند..
+اعتراف میکنم که زمانی این موضوع برام آزاردهنده بود..
و خداروشکر که با ناشکری های من این توفیقات رو از ما سلب نکرد.
همین که به من فکر میکنی
یک دنیا برام ارزش داره.
+فقط چند لحظه به من فکر کن
نگو لحظه چی رو عوض میکنه
همین چند لحظه، برای یه عمر
همه زندگیمو عوض میکنه..
مستر و اعتقادات راسخش.
:)
+ما دیروز فهمیدیم اگر مستر شغل آزاد داشت قطعا ورشکست میشد.
دیشب اینجا بارون خیلی شدید با رعد و برقهای هولناکی میومد،
پسرک میگفت:
+من دوست ندارم بارون بیاد، بگو بارون بره!
- من که نمیتونم کاری بکنم، باید از خدا بخوایم که بارون تموم بشه.
+خب شما برو نماز بخون به خدا بگو که لطفا بارون نیاد...
+من خیلی به این دیالوگ فکر کردم..
و دلم سوخت برای خودم و پسرکی که، نمیدونه مامانش عاجزتر از این حرفهاست!
پریروز گل پسر موفق شد برای اولین بار از پله ی آشپزخونه بالا بره.
و امروز دو تا پله رو متوالیا بالا رفت.
:)
+بذارید بچه هاتون پله ها رو تجربه کنن :)
پله چیز خوبی است.
و کم کم قبح یک گناه میریزه،
تو برمیگردی پشت سرت رو نگاه میکنی
و اصلا نمی فهمی کِی این همه راه رو تا اینجا اومدی..
و چی شد که شد اینقدر راحت در مورد یک گناه حرف بزنی
و چی شد که کاری که اصلا تصور کردنی هم نبود
حالا به سادگی به موضوع مورد بحث من و ذهنم تبدیل شده؟!!
+مستر درست میگه،
من با تکرار اسمِ تو،
دارم به ریزش قبح گناه در وجودم دامن میزنم..