و من منتظرم هنووووووز...
و چقدر خوب مثال حضرت مریم رو برام آوردی
تا دلم آروم بگیره..
اما دل من قدری زیاد تو آشوبه..
خدایا نمیدونم چی ازت بخوام
ازت خیر، عافیت، رضایت و تسلیم میخوام..
کمکمون کن لطفا.
امشب دومین شبیه که تو بدون من به خواب میری..
کاش میتونستم حالم رو توصیف کنم
دیوووووونگی کامل و غمباد اساسی ذره ای از شرح حالمه
خوشحالم که دور و برم حسابی شلوغه
چقدر دل تنگتم...
چقدددددددددددددر...
امروز احتمالا در آخرین روزی که تو این خونه منتظر مستر بودم که از سرکار برگرده،
بچه ها رو صبح به آخرین آب بازی در این خونه دعوت کردم،
و بعد از یک آب بازی و حموم حسابی،
دو ساعت خوابیدن،
و خیلی ایده آل اینکه خوابِ شبشون به خاطر خواب ظهر به تعویق نیفتاد.
+همچنان به ایده آلم فکر میکنم به این که بچه هام هشت، هشت و نیمِ صبح بیدار بشن،
بعد از یک بازیِ حسابی یا پارک رفتنِ انرژی بر،
ساعت یک نهار بخورن و بخوابن تا سه و نیم، چهار،
و بعد شب ساعت ده بخوابن!
وای خدا چقددددددر این زندگی برای من میتونه شیرین باشه...
چقدر آخه؟!
+البته این ایده آل برای پسرکه. برای گل پسر قدری زوده و انتظار دارم بیشتر بخوابه. :)
قدری آرامش به خونه برگشت.
از پست قبلی که گذاشتم من در اعصاب داغون هستم تا همین الان.
که مستر و پسرک رو برای خرید فرستادم بیرون،
و گل پسرِ به غایت جیغ جیغو و غرغرو شده رو خوابوندم!
در سکوت محض خونه برای خودم چای با عطرگل دم کردم،
و اومدم اینجا.
+به خاطر همه ی اعصاب داغونم و گل پسر قرار عصرونه مون رو هم کنسل کردیم.
+احساس خستگی میکنم، اسباب کشی که کشدار بشه آدم حسابی خسته میشه..
اونم بدون کمک، و با دو تا پسر بچه ی ماشالله حسابی شیطوووون که من هی جمع میکنم و اونها هی میریزن..
+تاریخ این پست رو ببینین؟
اون روز برای جمع کردن شستمشون.
از اون روز من چند بار این اسباب بازی ها رو برای اسباب کشی جمع کرده باشم خوبه؟؟!
که الانم انگار نه انگار و زندگی مثل قبل در اتاق بچه ها جاری است!!
بغض ها، نگرانی ها، و تصور آزرده شدن بچه ها از دست خودت،
گاهی اونقدر عذاب آور میشه
که گاهی فکر میکنم اگر با این حسهای دردناک آشنا بودم
حتی حاضر بودم عطای مادری رو به لقاش ببخشم..
و هرگز در این وادی سخخخخخت قدم نذارم..
+خدایا تو کمکم کن..تو کفایتم کن. میدونی که من برای مادر بودن خیلی کوچکم و حقیر.
تویی که به وضوح بغضت رو قورت میدی
و منی که دلم میخواد همین الان بمیرم..
روزهایی که حوصله مون سر جاش نیست
و بچه ها هم اصلا به صراطی مستقیم نمیشن
باید انرژی های مثبت رو
از کجا دانلود کنیم؟
+چقدر از خودم بدم میاد..
گاهی شرایط، کاملا و بدون اینکه متوجه باشیم
روی رفتار ما و اعصاب ما اثر گذاره.
من باورم نمیشه که از وقتی پدر و مادرشوهرم از اینجا رفتن،
مادری تا این حد مهربان و صبور شدم!
ههههه ههه!
گل پسر تب کرده..
:((
+نمیدونم این تب ناشی از اسباب کشیه که وضعیت خونه رو، رو به هوا برده و مراقبتهای منو تحت تاثیر قرار داده
یا ناشی از دندونه.. :(
این دومین تب داری گل پسرم در همین ماهه :((
هنوز دو هفته هم نشده.
خدایا صبوری یاد بده بهم..
من طاقتم کمه و اعصابم ضعیف.
کاش میشد گل پسر رو زود عقیقه کنیم..
چقدر حمام کردن بچه ها قبل از خواب پیشنهاد خوبی بود..
چقدر خوب بود آخه!
+این کتابی که تو این پست معرفی کردم، پیشنهاد میکنه که مراسم قبل از خواب برگزار کنیم.
یکی از گزینه های مراسم حمام نه چندان طولانیه.
کتاب خوندن هم جزو گزینه هاشه.
خب میتونیم یه کم خلاقیت اسلامی به خرج بدیم و دعا و قرآن رو هم بهش اضافه کنیم.
نور رو کم کنیم و به مراسم بپردازیم.
اما من بیش از همه از توصیه ی حمامش لذت می برم..
حمام پیش از خواب به نظرم فوق العاده ست :)
آخرین سحر رمضان خود را چگونه گذراندید؟
با یک اعصاب خردی عمیق از بیدار شدنهای متوالی گل پسر
که هم تایم سحری خوردن رو بالکللللل از ما گرفت
و هم انرژی ما رو بالکل گرفت
و هم اعصاب ما رو بالکل خرد کرد
و هم پسرک رو بارها بیدار کرد
و من اصلا نفهمیدم چی به چی شد و
چطور خوابوندمش و چطور خوابیدیم!
+مثلا میخواستم این سحر آخری قدری بیشتر بهره برداری کنم.. مثلا البته.
مثل همه ی مثلا های زندگیم.
برای پسرک دنبال مهدکودک خوب میگردم.
چقدر سخته!
احساس یک مسئولیت عظمی دارم!
:|
+پست تکراری نبود آیا؟!
پسرک رو با وعده ی راهپیمایی فردا خوابوندم.
خوشحالم که خاطره ی خوبی از راهپیمایی قبلی تو ذهنش بود،
و خیلی خوب یادش اومد :)
هرچند کلا با صدای بلندگوها همیشه مشکل داریم!