خونه مامانم بودیم.
گل پسر اصرار داشت کارتهای بازیشو مرتب روی هم بچینه.
مامانم به گل پسر اشاره کرد و به من گفت: وسواسه که وسواسه!
گل پسر گفت: نههه! وسواسِ الخَنّاسه!
:))
خونه مامانم بودیم.
گل پسر اصرار داشت کارتهای بازیشو مرتب روی هم بچینه.
مامانم به گل پسر اشاره کرد و به من گفت: وسواسه که وسواسه!
گل پسر گفت: نههه! وسواسِ الخَنّاسه!
:))
دیروز بعد از مراسم روضه یکی از استادهامو هنگام خروج از مسجد دیدم،
و باهاش مشورت کردم.
در مورد اولویت کار و دکترا نسبت به هم و شرایط اون سازمان.
طفلک کاملاً بیمنت، نیم ساعت دم در مسجد واستاد و برام حرف زد.
وقتی برگشتیم مزایا و معایب شغل رو برای خودم ردیف کردم.
این شغل هیچ عیبی نداشت جز وضعیت بچهها و بقیهش همهش مزیت بود! ولی وضعیت بچهها کفه ترازوی عیوب رو سنگین میکرد تا حدی که وزن مزایا و معایبش برای من خیلی نزدیک میشد و اگر با ساپورت کامل مامانم همراه میشدم(همون طور که مامانم وعده داده بود) میتونستم با ارفاق کفهی معایب رو سبک کنم و از معایبش بگذرم و تن به کار بدم تا منافعش حاصل بشه.
اما از وقتی منع تحصیل دکترا هم تو ویژگیهای شغلیم قرار گرفته واقعاً کفهی معایبش سنگین شده.
و دیگه ارفاق جوابگو نیست.
دیروز سر دیگ نذری تصمیمم رو گرفتم.
به مستر گفتم من تصمیمم معلومه. اگر اپسیلونی رو حقوق من برای ایجاد گشایش اقتصادی حساب کردی بگو تا من با کمال میل و با حجت موجه برم سر کار و مزایا و منافعی که برای خودم داره رو هم کسب کنم.
و مستر گفت حتی یک درصد هم فکر نکن که من به انگیزهی پول تشویقت کنم بری کاری بکنی. درستو بخون و کاری رو بکن که به نفع خودته و دوستش داری ^_^
وااای بازم به مستر افتخار کردم :)
در صورتی که منع تحصیل برداشته بشه هم بعید میدونم قبول کنم برم. چون قطعاً با این شرایط رو من حساسیت ایجاد میشه و این با برنامههام نمیخونه و ارزششو نداره.
در هرحال این شغل برای من تموم شده است و تصمیمم رو گرفتهم.
فردا صبح میرم پیش استاد عزیزی که کار رو بهم معرفی کرد. و ایشون رو هم در جریان ماوقع قرار میدم. باید بدونه ناامیدش نکردم و مصاحبه قبول شدم ^_^
حالا ببینم خدا چی میخواد و چه آپشنهایی ارائه میشه. :دی
دعام کنید. دعاگوتون هستم.
روز آخر، مالِ تو شد.
قرار بوده حزنها همه، برسند به تو.
حزنهای دو ماهمشکیتنکردن،
قرار بوده توی این منزل، لبخند بشوند.
توی این دو ماه، هر سینهای که سوخت، گفتی ممنونیم.
هر یَقِهای که پاره شد،
هر صدایی که گرفت،
هر عمودی که طی شد،
هر پایی که تاول زد،
گفتی ممنونیم.
دو ماه، غمِ شفّاف جمع کردیم برای روز آخر.
خودمان میدانستیم ماجرا به تو ختم میشود.
ما میآییم به سلامتی،
که خودت پیراهنهای سیاه را عوض کنی.
این دو ماه فقط سوختیم،
میآییم خودت دست و صورتمان را آب بزنی.
میآییم دیدهبوسی.
برای روز آخر، کی بهتر از تو؟
کی پذیراییاش بهتر از تو؟
کی مهربانتر از تو؟
چه انتخابِ درستی!
کی دستِدلباز تر از تو؟
کوهْرویشانه میآییم امام،
ختمِ به خیرترین منزل!
فردا، کوهْرویشانه میآییم!
چندتا کبوترمان کن که تا محرم سال بعد،
همین جاها بگردیم.
چندتا پرِ کاهِمان کن برویم توی همین هوا چرخ بزنیم..
+این پست تکراریه ولی از خوندنش سیر نمیشم... التماس دعا.
+امیرحسین معتمد.
+دعامون کنید که محتاجیم و در راه حرم.
دعاگوتون هستم به شرط لیاقت.
آخ آخ آخ!
دیروز رفتم با دکتر کامران صحبت کردم.
قشنگ دست گذاشت رو نقطه ضعفم و گفت تو مادری و نمیتونی. :((
آقا چنان با حرفهاش حال منو گرفت که من تا خونه مامانم با یه بغض بالقوه همراه بودم.
بغضی که موقع حرف زدن با مربی پسرک،
مخصوصاً اون وقتی که گفت پسرک تو کلاس از همه زرنگتره و واقعاً پسر باهوشیه،
هر لحظه ممکن بود بترکه و بزنم زیر گریه.
بغض از نگرانی برای بچههام.
نمیدونم این اسمش ضعفه یا قدرت مادری.
ولی واقعا تو دنیا برای من هیچ چیز مهمتر از خانوادهم نیست.
کار به جایی رسید که با خودم گفتم اصلاً تلاشی برای دریافت این کار نمیکنم.
هرچه خدا خواست همان بشود..
دکتر کامران نتایج مصاحبه و رزومهم رو نگاه کرد و کلی ازم تعریف کرد و بعد گفت مشخصه عاشق زندگی هستی. عاشق زندگی و همسر و بچه و کار و این از شادابیِ چهرهت مشخصه! :/
خواستم بگم تازه الان پر از بغض و نگرانیام. ورژن شادابمو ندیدی! :/
در ادامه گفت ولی بچه برای تو، بندِ پاست! :((
شب آقای کارشناس بهم پیام داد و گفت شرطشون برای همکاری با من اینه که تعهد بدم حداقل سه سال اینجا کار میکنم و تو این مدت....
حق ندارم ادامه تحصیل بدم :((((((
+خیلی نامردیه :(((
حالا من چه کار کنم؟ :((((
هنوز نرفته احساس اسارت دارم :((
۱. وضعیت سازمان
اینجایی که هستم یک مدیر مستقیم دارم به اسم آقای دکتر پرهام.
یک مدیر مافوقِ ایشون دارم آقای دکتر کامران. (الکی مثلاً فامیلهاشون اینقدر باکلاسه)
و یک منشی هم که همون آقای کارشناسِ خوشخبر باشه.
بقیهمون به غیر از یکی دونفر آقای دیگه همگی خانم هستیم.
ساعت کاری هفت و نیم تا دو و نیم.
و روزهای پنجشنبه هم تعطیله.
انصافاً جذابه نه؟ :دی
۲. کودکان سرگردان😭
دیشب کلا درگیر وضعیت پسرک و گلپسر بودم. با توجه به اینکه گلپسر هم سال دیگه تو سن پیشدبستانی خواهد بود کل مشکل ما از همین شنبه است تا اوایل خرداد. و بعد از اون تا حد زیادی خیالمون راحت خواهد شد.
فقط مشکلاتی وجود داره که بابتش مشورت میخوام.
اول اینکه ساعت کاری من هفت و نیم شروع میشه و من هفت باید از خونه خارج بشم.
اما پسرک ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه تازه سرویسش میاد!
این گپ رو چطور جبران کنم؟ هر روز صبح ببرمش خونه مامانم؟
ظهر ساعت دوازده و نیم کجا ببرمش؟ بگم بیارنش سازمان دو ساعت بعد با هم برگردیم خونه؟
نکته دوم اینکه گل پسر رو نمیشه هر روز بذارم خونه مامانم. قطع به یقین حوصله بچه سر میره. باید بین خونه مامانم و مامان مستر تنوع ایجاد بشه. چون بابای من غالباً خونه نیست و مامانم تنهاست. اما بابای مستر همیشه هست و کلاً پایهی بازی با بچههاست!
اما اگر ببرمش خونه مامان مستر و پسرک هم ظهر بره اونجا، ناهار هم نگهمون میدارن. چون خونهشون نسبتاً از ما دوره. و طبیعتاً نمیشه من شش ماه هر روز یا حتی روز در میون ناهار اونجا باشم! :/
اینو چه کار کنم؟
پیشنهاد پلیز.
دیشب اونقدر به این چیزها فکر کردم که یهو تصمیم گرفتم برم بگم آقا من نمیام.
حتی به مستر هم گفتم که اصلاً ولش کن ارزش نداره! 😢
این حس سرگردانی بچهها واقعاً عذابدهنده است هرچند بچههای من خیلی مستقلن و از خدا میخوان که برن خونه مامان بزرگها!
ولی من حس بدی دارم.
۳. گذر عمرِ گران.
من تا حدود پانزده روز دیگه سی سالم تموم میشه و هیچ گونه سابقه کاری ندارم. یک سال سابقه کار ساعتی دارم که بیمه نبودم و سه چهار تا کار پروژهای کردم که همهشون مربوط به قبل از تولد پسرکه و بعد از تولد او کارهای تخصصی من به صفر رسیده و تو این مدت فقط ارشدمو گرفتم. با توجه به اینکه در مدرک دانشگاهی من تعهد به خدمت بابت تحصیلات رایگان ذکر شده من ملزم به کارکردن حداقل به مدت شش سال هستم. علاوه بر این اگر من در سن سی و دو سه سالگی هم هیچگونه سابقهی شغلی نداشته باشم دیگه خیلی بعیده که بتونم کارهای تخصصی که دوست دارم رو انجام بدم. خب روحیهی من پروژه محوره نه کارمندی. انشالله قراره ظرف دو سه سال آینده با استادم یه شرکت بزنیم و اون موقع برای اعتبار شرکت واقعاً به یه سابقه کار معتبر نیاز دارم که الحمدلله اعتبار اینجا خیلی خوبه.
البته کار کردنِ من به دلایل اقتصادی هم هست. من و مستر برای شروع اشتغال من انگیزههای اقتصادیِ کاملاً جدی داشتیم که الحمدلله خدا کمک کرد.
۴. رقابت با مردان.
وقتی سال سوم دبیرستان بودم کنکور دانشگاه آزاد شرکت کردم و سر جلسه کنکور یه فرم نظرسنجی بهمون دادن که سوال این بود که آیا با ایجاد سهمیه جنسیتی در رشتههای خاص متناسب با جنسیت موافق هستید؟ منم با اطمینان صد در صد نوشتم بله و توضیحات مبسوط دادم که بعد هم اعمال شد(فقط به خاطر نظر من😉). الان بعد از گذشت سیزده سال همچنان نظرم همونه. که دانشگاه و محیط کار نباید مملو از جامعهی نسوان باشه. قرار نیست ما خانمها جای آقایون رو بگیریم. چشم چندین و چند نفر به شاغل بودنِ یک مرده اما هیچکس از یک زن انتظار شغل و درآمد نداره. نه اینکه بگم خانمها کار نکنند اما قویاً توصیه میکنم برای کسب جایگاههای شغلی با آقایون رقابت نکنیم.
سال نود من و یک آقایی تو دانشگاه مشغول کارآموزی بودیم. وقتی بهمون گفتن یکیتون رو استخدام میکنیم بلافاصله رفتم به مدیرمون گفتم من با یک آقا رقابت نمیکنم اگر فقط یک نفر میخواین من میرم.
ولی هردومونو نگه داشت.
امسال هم وقتی برای تعیین روز مصاحبه تماس گرفتن، ازشون پرسیدم بین متقاضیان، مرد هم هست؟ آقای کارشناس گفت نه. همه خانم هستند.
من نمیگم جایگاه خودمون که لیاقت داریم رو به یک مرد بی کفایت بدیم، نه. ولی با مردها رقابت نکنیم. کلا رقابتِ آسیبزایی است.
۵. همسر همکار و مهربان.
خب نکتهی قابل توجه اینه که مرد خونه نقش تامینکننده رو داره و به این حس نیاز داره. و من اصلاً دوست ندارم که نقش تامینکننده رو بازی کنم یا کاری کنم که اعلام استقلال تلقی بشه. و از اونطرف هم دوست ندارم از پولِ حاصل از عرق جبین و کد یمین من تو خونه هیچ استفادهای نشه و بهتره بگم بهم بر میخوره که مستر هیچ توجهی به درآمد من نداشته باشه، چیزی که همیشه و همیشه میگفت که پول تو مال خودت و من بهش دست نمی زنم! تا اینکه من جیغ کشیدم و این جیغ باعث شد مستر از اون طرف بوم بیفته و اون یک سالی که من سرکار رفتم کلاً کارتم دست مستر بود!!
و برای من مهم نبود چون بالاخره منم برای تامین اقتصادیِ زندگیِ مشترکمون دارم کار میکنم و با توجه به اینکه درآمد مستر نمیتونه پاسخگوی شرایط کنونی ما باشه خب قطعاً از درآمد من هم استفاده میشه. اما کجا و چطور؟ حدود این استفاده و اشتراک درآمد باید چطور باشه؟ کمپلت بدنش دست مستر یا این تمهید بدیه؟
مثلاً پیشنهاد خودم اینه که هزینه تفریح و سفر رو از دوش مستر بردارم. و سایر هزینهها با خودِ مستر باشه. هوم؟ چطور اینو جا بندازم بدون کوچکترین مشکلی؟
ترجیحم این بود که یک حساب مشترک میداشتیم و هر دومون حقوقمونو توش میریختیم و هردو از اون خرج میکردیم بدون اینکه حساب و کتاب بشه که کی چقدر ریخت و چقدر خرج کرد. اما خب با توجه به شرایط سازمانهامون شدنی نیست.
+الآن هم دارم میرم با آقای دکتر کامران ملاقات کنم ^_^
خب تصمیم گرفتم به جای دامن زدن به اعصاب خردیِ ناشی از انتظار،
خودم رو قبول نشده اعلام کنم و برای زندگیِ بعد از مصاحبه برنامه بریزم.
حالا دارم نرمافزارها و مهارتهایی که همیشه دوست داشتم بلد باشم رو لیست میکنم
و قراره برم تو کار یادگیری.
و مقالاتمم باید ارسال کنم!
بالاخره هرچقدر فرافکنی کنم و بالا برم و پایین بیام من یه شغل تخصصی لازم دارم که این مهارتها برای رسیدن بهش کمک کننده است!
این چیزهایی که خوندین رو نیم ساعت پیش نوشتم و تا اومدم رو گزینهی انتشار کلیک کنم با تماس سازمان مواجه شدم!
تا گوشی رو برداشتم آقای ک گفت این آخرین مرحله از آزمون بود!
خواستیم تست بزنیم ببینیم سحر خیز هم هستین که بتونین بیاین سرکار یا نه! :)))
آقا من قبول شدممممممممم 🤗🤗🤗
آخ اصلا حس و حالم بیان شدنی نیست...
تنها تنها از خوشحالی بالا و پایین پریدم و گل پسر رو از خواب بیدار کردم و آخرم از تهاجم احساسات گریه کردم!
وای خدایا شرمندهم کردی مثل همیشهی همیشهی همیشه.
شما نمیدونین ولی به واقع این خبر و این روز برای من و مستر در حکم اَلیوم اَتمَمَ عَلَینا نعمتهُ بود.
خدایا شکرت به خاطر همهچیز.
+مطمئن باشین اگر قبول هم نمی شدم شکرگزار میبودم ولی واقعاً این روزها نیاز داشتم یک اتفاق اعتماد به نفسِ از دست رفتهم رو برگردونه. و از خدا بابتش خیلی ممنونم.
دعا کنید فصل جدید زندگی ما با موفقیت پیش بره. خیلی به دعا محتاجیم.
امروز پنج تا رقیب داشتم.
دوتاشون دانشجوی دکتری بودن دقیقاً تو رشتهای متناسب با اون شغل و جایگاه.
و سابقهی کاری پربااار!
در حدی که میخواستن این کار رو بگیرن و از سایر کارهاشون خارج بشن! :/
سایرین هم برخلاف من، شخصیتشون کاملاً کارمندی بود! :دی
یکی از مصاحبهکنندهها مهندس بود.
فکر میکنم انتظاراتش به عنوان مهندس رو برآورده نکردم و زدم تو پرش!
این اولین باری بود که به مخالفت با قدرت همهجانبهی مهندسین پرداختم و صراحتاً بهش گفتم مهندسها نمیتونن مدیران خوبی باشن!
به گمانم اصلاً خوشش نیومد.
یعنی هرجور حساب میکنم شانسی ندارم! :/
آقاهه بهم گفت انشالله تا فردا نتیجه رو خبر میدیم! :/
همهش دارم جلسه مصاحبه رو مرور میکنم و رو اعصابمه.
این شرایط برزخی رو اصلاً دوست ندارم.
بکن ای صبح طلوع!
لطفاً.
به یک مصاحبهی شغلی!
+وقتی توسط استادم بهم پیشنهاد شد که فرم یک سازمان دولتی رو برای اشتغال پر کنم به شدت دو دل بودم، بهتره بگم نمیخواستم. بعد که شرایط رو سنجیدم و تصمیمم رو گرفتم و فرم رو پر کردم به شدت پیگیر شدم و مشغول رویاپردازی و ایدهپردازی برای سازمان!
بعد بیقرار شدم و منتظر و البته
پر از استرس!
حالا که مصاحبه رو دادهم خیلی دوست دارم قبول بشم تا احساس رد شدن در مصاحبه رو نداشته باشم اما یه حسی هم ته دلم میگه اگه قبول نشم خیلی هم بهتره. چه کاریه که هر روز صبح پاشم برم اونجا؟ :/
درگیرم کلاً! :/
دعا کنین خیر پیش بیاد :)
عاقبت انتظار* به سر اومد.
فکر کن که الآن بیشتر از یک اربعینه که انتظارم، انتظارم، انتظار! :/
و دارم میرم سرِ قرار!
یعنی ممکنه این قرار، به قرارِ دل همهمون منتهی بشه؟
خدایا تو که خوب میتونی، پس لطفاً به خیرترین حالت ممکن ختمش کن.
پیوسته منو دعا کنین لطفاً!
قول بدین که دریغ نکنین.
گناه دارم.
*وقتی لینک رو گذاشتم فکر نمیکردم اینقدر تو در تو و لینک در لینک بشه! پیگیری نکنید. اصل ماجرا اینه که یه تصمیمی گرفته بودم که مایلم به نتیجه خیر برسه و اگر با دعای خیر شما به نتیجه مثبت برسه اعلام عمومی میکنم ان شالله.
چند وقت پیش یک کارگاه آموزشی تو تهران برگزار میشد و خیلی دوست داشتم تو اون شرکت کنم و تنهایی نمی شد رفت و اینها(یادتونه؟)
به خاطر تغییرات کوچکی که در برنامهم ایجاد شد(مثل همیشه!) اون دوره رو بیخیال شدم و جدی نگرفتم.
چند وقت پیش دیدم واقعاً یاد گرفتنِ مباحث این موضوع و شرکت در کارگاهِ مذبور در ارتقای سطح رزومهم اثرگذاره، دوباره افتادم دنبالش و دیدم هفتم و هشتمِ آذر یه کارگاه دیگه برگزار میشه.
قیمتش ۶۰۰ تومن.
گفتم این بار دیگه حتماً شرکت میکنم.
چند جا سرچ کردم دیدم بخشی از کتاب مربوطه از سایت اصلی شرکت رایگان دانلود میشه.
و یه ویدئو آموزشی در یک سایت دیگه بود با آموزش شش ساعته و قیمت ۱۷ تومن! فکرشو بکن! :/
خب طبیعتاً اونو تهیه کردم و الان من با حدود ده ساعت کار در منزل تو اون زمینه نسبتاً کاربلدَم و میتونم برخورداری از این مهارت تو رزومهم ادعا کنم. :)
و مطمئنم اون کارگاه هم منو نهایتاً در همین حد متخصص میکرد! و قیمتش هم به خاطر مدرک معتبرشه که بالاست. شاید یه روزی برم مدرکشم بگیرم ولی الان کارمو خیلی خوب راه میندازه.
دقیقاً این اتفاقی که برای پایاننامهم افتاد و خودجوشانه نرمافزارهای خوبی یاد گرفتم.
خواستم بگم اگر شما هم مثل گذشتهی من هستید و فکر میکنید برای آموختن و رشد مهارتهاتون باید معطل زمان آزاد و دورهها و کارگاهها و معلمها باشید سخت در اشتباهید!
خیلی متاسفم از اینکه اینقدر الکی تا الآن وقتمو هدر میدادم وگرنه ده تا مهارت و نرمافزار تا الان یاد گرفته بودم! :((
برای هدیه دادن به دختر و پسر جوانِ ۲۰ سالهی مجرد،
کتاب با مفهوم و ارزشمند
چی پیشنهاد میدین لطفا؟
آقا پسر معتقد و مذهبی.
دخترخانم نیمه معتقد، نیمه مذهبی و روشنفکر طور!
+تجرد و سن و سالشون برای من مهمه. معرفی کتاب به پسر و دختر بیست سالهی مجرد خیلی متفاوته با معرفی کتاب به دختر و پسر بیست سالهی متاهل.
یا دختر و پسر مجرد ولی بالای بیست و پنج و شش سال.
همینطور که داریم روضه گوش میکنیم یهو به مستر میگم: به نظرت ممکنه یه روزی ما ... قبل از تموم شدن جملهم، بغض راه گلومو میبنده ولی هرجور شده جمله رو تموم میکنم: پدر و مادر شهید باشیم؟؟!
خیلی ریلکس و مطمئن میگه: آره دیگه.
از نهایت اطمینان و صلابت کلامش کپ میکنم.
باورم نمیشه او تا این حد مطمئن به این موضوع فکر کرده باشه.
من میزنم زیر گریه.
خودش از نهایت صراحتش عذاب وجدان میگیره و میگه: البته نمیدونم ما زودتر شهید میشیم یا بچهها!
میگم انصافاً اینکه آدم خودش بره و شهید بشه خیلی سادهتر از اینه که بچهش رو بفرسته و مادر و پدر شهید باشه.
نگاهش رو چشمام میمونه. یه جوری تو چشم هام دقیق شده که انگار میخواد منظور دقیقمو از تو چشمام بخونه و مشخصاً داره یه فضایی رو تو ذهنش تصویرسازی میکنه.
بعد از یک وقفهی چند ثانیهای نگاهشو از چشمام گرفت و دیگه بهم نگاه نکرد.
کاملاً فهمیدم که بغضشو به زور قورت داد و زیر لب گفت:
آره خیییلی سخته.
+پسرکم! سالهاست به درگاه خدا استغاثه میکنم که بیلیاقتیهای من عامل دور شدنِ شما از لیاقتهاتون نشه. میدونم من لیاقت ندارم اما تو لیاقتش رو داری که در راه خدا شهید باشی. ما از ابتدا با این نیت تو رو از خدا خواستیم و هر سال که میگذره احساس مسئولیت بیشتری میکنیم. تو بدون اینکه بدونی یا بخوای منو وارد دورهای از زندگیم کردی که رشد کردن پیشفرض غیرقابل انکار و غیر قابل چشمپوشیش بود. تو منو وارد عالمی کردی که هیچ چیزش از جنس دنیا نیست...من از خدا خواسته بودم تو رو عامل هدایت من قرار بده و الان به وضوح دارم میبینم که رشدهامو به تو مدیونم و میدونم یه روزی با بردن اسمت سرم رو بالا میگیرم و با تک تک سلولهای وجودم به منسوب بودن به تو افتخار میکنم.
شش سالگیت مبارک عزیزترین!
+دوستانی که با مسئلهی آرزوی شهادت مشکل دارند یا اون رو صحیح نمیدونن به کامنتهای جنابِ یک مرد و پاسخ من مراجعه کنند. هدفم از این آرزو و معنای اصلیِ شهادت رو توضیح دادم.
میدانی برادر!
هر انسانی تجربهای از فرو ریختن دارد.
و پرواز از فروریختن آغاز میشود،
با هر فرو ریختنی توحید جوانه میزند،
و وسعت توحید هرکس به اندازه وسعت فروریختنِ اوست.
و اما حسین..
و ما ادراک ما الحسین؟
حسین تمام فروریختنهای انبیا را با هم پیموده است،
و همین است که حسین بر دوش کلمات سنگینی میکند.
امشب در مجالس روضه به ناچار از قصههای کربلا خواهند گفت، نه از شرحِ حسین،
که شرح او تنها به سکوت مقدور است.
و روضهی حسین تنها یک جمله است:
وَ بَقیَ الحُسینُ فریداً، وحیداً، غریباً.
و حسین باقی مانده بود، تنها، بیکس و غریب...
+صلی الله علیک یا اباعبدالله.
+حسامالدین ایپکچی
آقای ما بر ما منت نهاد،
و ان شالله فردا روضهی اربعین برگزار میکنیم.
و زیارت اربعین تو خونهمون قرائت میشه.
این پست رو با اشک مینویسم.
با اشک ناشی از خوندن کامنتِ یکی از بزرگوارترینهای بلاگ،
که برام اینطور نوشتن.(کلیک کنید)
+آقای من!
ما که نبودیم، رنجی نبردیم، صبری نکردیم، دردی نکشیدیم، فقط راهیانِ مسیر نور رو با حسرت بدرقه کردیم.
و اینکه کسی که هرگز منو ندیده به یاد من باشه فقط و فقط از کرم شماست که چشم بر سیاهی دلِ من بستید. من عذر میخوام بابت همهی کارهایی که قلبتون رو آزرده و ممنونم به خاطر منتهای بیشماری که شاید به واسطهی فرزندانم بر من نهادید.
ای کاش از نورِ اون مسیر در دل همهی ما حرارتی ایجاد کنید.
حرارتی که تا قیام قیامت سرد و خاموش نشود.
کسی میدونه اینکه روشِ آموزش خواندنِ زبان فارسی، به جای آموزش از جزء به کل به آموزش از کل به جزء تغییر کرده، چه علتی داشته؟!
زمانِ ما حروف رو درس میدادن بعد باهاش کلمه میساختیم.
حالا گویا مدتهاست ظاهر کلمه رو به بچهها یاد میدن بعد حروف رو در لغت تفکیک میکنند. چرا؟
+به درخواست مربی مهد
قرار بود روی جلد کتاب بچهها چسب نواری بچسبونیم که مثلا پاره نشه،
در طول فرایند چسباندنِ چسبها، جلد سالمِ کتاب بچهم رو از هفت ناحیه پاره کردم!
:/