اگر فضای مجازی نبود،
چطور میتونستیم بفهمیم سطح شعوری و فهم اجتماعیِ سلبریتیهای فاخرِ این مملکت
اینقدددر نازله؟؟!
اگر فضای مجازی نبود،
چطور میتونستیم بفهمیم سطح شعوری و فهم اجتماعیِ سلبریتیهای فاخرِ این مملکت
اینقدددر نازله؟؟!
به لطف آقای محمدرضا برای شرکت به این چالش دعوت شدم. نتونستم خیلی بهش فکر کنم. و هی خواستم شرکت کردن رو به تعویق بندازم و بذارم برای وقتی که فرصتش رو داشته باشم که خوب فکر کنم ولی ترسیدم انقضای دعوتنامهم بگذره :دی
برای همین اهم درخواستهامو مطرح میکنم که همیشه دغدغهم بوده و رو اعصاب و مشکلساز.
۱. تهیه آرشیو مطالب
اولین و مهمترین و اساسیترین نیاز من و ما و همه در این سرویس، لزوم وجود امکان آرشیوگیری منظم و منسجم و به صورت غیر کد نویسی شده است. من آرشیو همه مطالبم رو میخوام برای اینکه داشته باشم. نه اینکه لزوماً بخوام جای دیگری بارگذاری کنم(اشاره به نحوه آرشیوگیری بیان که برای بارگذاری طراحی شده!)
تمام مطالب اعم از ثبتموقت شدهها و پیشنویسها و رمزگذاری شدهها، به صورت منسجم و مرتب. هرقدر بر این تاکید کنم کمه!
۲. اطلاع از منشن کردن و لینک دادن افراد در پستها و کامنتها
دومین مورد امکان منشن کردن سایرین در نظراته. اینکه ما از منشن شدنمون ذیل پستی که کامنت گذاشتیم (یا در حالت ایدهآل حتی وقتی کامنتی نگذاشتیم) مطلع بشیم.
و البته اینکه وقتی کسی تو پستش به ما لینک میده مطلع بشیم.
۳. امکان جستجو در فهرست مطالب
سومین مورد امکان جستجو در فهرست مطالب بر اساس تاریخه. الآن برای سرچ در فهرست مطالب باید فقط عنوان یا بخشی از عنوان رو وارد کنید. و وقتی پست مذبور پیدا شد دیگه نمیتونید همونجا پستهای قبلی و بعدیش رو ببینید. یا مثلا وقتی دیدین این پستِ مسروچ(سرچ شده) در تاریخ دهم فروردینه، دیگه نمیتونین پستهای حوالی اون تاریخ رو برای ویرایش بیارین. باید یه دورِ شمسی قمری بزنین و و فقط و فقط با داشتنِ عنوانه که میتونین به ویرایش یک پست دسترسی پیدا کنین که اصلا عاقلانه نیست.
۴. امکانات طبقهبندی موضوعی
چهارمین مورد، وجود اشکال و کمبود امکانات در تنظیم و بازتنظیمِ طبقهبندی مطالب به صورت موضوعیه. من الآن میخوام نحوه طبقهبندیی موضوعی رو تغییر بدم. هرگونه طبقهبندی، تغییر، اصلاح و هرکاری تو این حیطه نیاز داره که هی باید صفحه ویرایش تک تک پستها رو باز کنی بعد تنظیم کنی و طبقهبندی کنی که این خیلی زمانبره.
۵. ویرایش پروفایل
پنجمین موردِ خیلی ضایع که شاید باید در دومین مورد میگفتم، اینه که من نمیتونم اسم خودم به عنوان نویسنده رو ویرایش کنم! بدتر از اون اینکه حتی آدرس ایمیلم رو هم نمیتونم ویرایش کنم!
و اینکه آدرس وبم رو هم اگه تغییر بدم تمام لینک های مبدا و ارجاع به هم میریزه در حالی که میشد تغییرات در حیطهی بیان لااقل به صورت خودکار آپ دیت بشن یا لااقل با کلیک بر لینکهای ویران شده این تغییری که صورت گرفته، اطلاع داده بشه.
۶.ویرایش قالب
ششم امکان قالبسازی سادهتر برای منی که بلد نیستم و یا کم بلدم. میشه خیلی ساده تر با ایجاد یک فضای فرندلی یوس، این امکان رو فراهم کرد.
۷. و غیره و ذلک
هفتم یه سری موارد هم هست که اگر ایجاد بشن خوبن ولی فضای وبلاگ رو به چیزی شبیه اینستا تبدیل میکنه که خب ترجیح میدم سنتی باقی بمونه و برای همین نمیگم :)
همین دیگه. خیلی ممنون از توجه صاحبان بیان ^_^
+تو همین پویش متوجه شدم که گویا حدنهایی پستگذاری رایگان در بیان ۵۰۰۰ پسته. خب با این شرایط من به روزهای آخر عمر وبلاگم نزدیک میشم. خب برادر من اینو نباید یه جایی اشاره کنید آیا؟ :/
+ یه چیز دیگه هم میخواستم بگم که فراموش کردم! :/
اینم لینک استارت و گردآوری شرکتکنندگان پویش که از همممه شرکتنکردهها دعوت میکنم شرکت کنند. ^_^
یه چیزهایی هست که با شنیدن و یا تصورش از فرط فشاری که بهم وارد میشه قلبم درد میگیره.
قلبم درد میگیره.
شده از حجم فشار روانی و تصور بارِ رنج، قلبتون درد بگیره و فشار شدید رو روی قفسه سینه و قلبتون احساس کنید؟
یه جوری که مطمئن بشید نزدیکه که خدای نکرده نفستون بند بیاد، سکته کنید یا قلبتون واسته...اونم برای چیزی که فقط صحبتی ازش شده...
این اصصصلاً شوخی نیستا...
+امروز با شنیدن ترانهی این پسره تو عصر جدید درد قلبم رو به وضوح احساس کردم، درست مثل امروز ظهر، درست مثل خیلی وقتهای دیگه باز فهمیدم وابستگی جسم و روح من خیلی زیاده و شاید این اصلاً خوب نباشه...
فقط یه تلنگر لازمه که من برگردم به روزهای سخت...
خدایا نذار در حسرت اون روزها بمونم.
قلبم درد میکنه و اشکهایم پشت سر هم می ریزن پایین.
نه دلم میاد به مستر زنگ بزنم و نه الآن تو این موقعیت میتونم چند دقیقه با آرامش سر سجاده بشینم..
خدایا کفایتمون کن لطفاً.
همه کمبودهاشو خودت جبران کن.
یا جابر العظمِ الکسیر...
چند روز پیش آقای حافظی نامی به رحمت خدا رفت که خیّر مدرسه ساز بود. و بیست و اندی سال بود که به امر مدرسه سازی مشغول بود. بیست و اندی سااااال!
آدمیزاد برای بچهش حساسیت و آرمانی داره که برای خودش نداره، برای بچهش چیزی رو انتظار داره که وقتی نوبت خودش میشه تو رسیدن بهش حتی کاهلی میکنه اما حاضره روز و شب جون بکنه که فرزندش همونی بشه که آرمان اوست..
عمیقاً معتقدم هرکسی تو زندگیش رنجهایی رو تحمل میکنه که برای رشد او ضروری بوده. و تو هرکار بکنی نمیتونی از رنج بردن فرزندت پیشگیری کنی. فقط باید واستی و صد برابر رنج بکشی و نگاه کنی که چطور خودش رو مدیریت میکنه و بزرگ میشه.
و این درد بزرگیه.
وقتی تو وب، پیجها و پستها و بیوگرافیهای مبیّن درد رو میخونم از تصور اینکه این آدمها هم مادرانی دارند(باخبر یا بیخبر)، بند بند وجودم میلرزه.
از تصور اینکه یه روزی خدای نکرده پسرک و گلپسر هم بیان و از یکی از دغدغههاشون بنویسن،
از یک گرفتاری،
از یک بنبست،
از یک تلاش نافرجام،
از یک عدم آرامش...
آه خدایا...عجب دنیایی ساختی..
استاد انصاری ذیل آیهی "وَ جَعَلوا لَهُ مِن عِبادِه جُزئاً. (۱۵زخرف)" میگن به تعبیر قرآن، فرزند جزئی از وجود والدینه. رابطه فرزند و والدین برابر و دوسویه نیست. فرزند هیچوقت احساس والد رو به عنوان یک کل، درک نمیکنه. فرزند مداوماً میره به سمت استقلال ولی والد تلاش میکنه اجزای وجودش رو جمع کنه و وجودش رو از تجزیه حفظ کنه.
حضرت امیرالمومنین به امام حسن کریم_علیهماالسلام_ میفرماید "وَجَدتُکَ بَعضی" نامه را برای تو مینویسم چون تو بخشی از وجود منی، و بعد مرتبهی امام مجتبی و رابطهی والد و ولدی خود را بالاتر میبرند و میفرمایند "بَل وجدتُکَ کُلّی". بلکه تو تمام وجود منی..(دلم نمیاد بقیهشو ننویسم: آنطور که اگر ناراحتی بر تو رسد بر من رسیده و اگر مرگ به تو رسد به من رسیده، پس اهتمام به کار تو را، اهتمام به کار خود میبینم و...)
:)
+نتیجهگیری اخلاقی: اگه همه ما همونجوری رفتار میکردیم که دوست داریم بچههامون یاد بگیرن و رفتار کنن دنیا بهشت میشد.. :)
برای کسی پیامی میفرستی ولی هیچوقت جوابش رو نمیخونی.
ماجرای جالبی ایجاد میکنه؛ مگه نه؟
فکر کن!
اون هیچوقت متوجه نمیشه که جوابشو ندیدی،
و تو هیچ وقت متوجه نمیشی که او در نهایت بهت چی گفت.
او جواب ندادنِ مجددِ تو رو با افکار و پیشفرضهای ناشی از پاسخی که داده توجیه میکنه،
و تو هیچوقت متوجه نمیشی که او در انتظار یک پاسخه...
دنیا است دیگه... اینم یه مدل از داستانهای مرموزشه.
+یه جور بزن و در رویه اصلا! :/
تو این فضای مجازی شخصیت آدمها برامون مثل یک پازله،
که با هر جملهشون، هر کنایه و صراحتشون، هر پستشون و هر تعاملی که بینمون صورت میگیره مبنایی رو شکل میدیم و بر اون مبنا این پازل رو خودمون تصویرسازی میکنیم و خودمون میچینیم.
بر مبنای "برداشت شخصیمون" از او و رفتارش.
که همین برداشت شخصی محتملاً مبتلا به لحنخوانی و تصوراتِ ناشی از عناصر زبرزنجیری و فرهنگیه.
و در شرایطی که اون شخص از چیدمان ما کاملاً غافله، ما همهچیز رو شخصاً شناسایی میکنیم.
از شخصیت خود فرد، از شخصیت اطرافیانش، شغلش، درآمدش، همکارانش و حتی رفاه زندگیش.
بعد وقتی که فکر کردیم که پازل کامل شده بهش نگاه میکنیم و باورش میکنیم،
تکههایی که کم هستند رو مطابق با بقیه شکلی که کامل کردیم حدس میزنیم، و انتظاراتمون از اون شخص رو شکل میدیم.
انتظار داریم تمام اون پازل یک دست باشه و شکل نهایی چیزی دربیاد که مطابق تصور و دلخواه ماست.
اما یک روزی ناگهان و بر حسب اتفاق، گوشهی دیگری از بخش ناتمام این پازل برامون آشکار میشه که متفاوت با مبنای اولیه ما است،
گاهی اونقدر محو پازلمون هستیم که این جزء رو نادیده میگیریم،
و گاهی هم اون تفاوت اونقدر آشکاره که همهی پازل با هم در ذهن ما خراب میشه،
و بدون اینکه خودمون رو از بابت شخصیتسازی ناروامون مقصر بدونیم،
حس بدی از شخصیت طرف بهمون دست میده که همه گذشته رو خراب میکنه.
و دوباره ساختنش کار سختیه.
این بار همهی اون جملهها، کنایهها و صراحتها، پستها و تعاملها از منظر جدید بررسی میشه و دوباره این سیکل با بیس جدید طی میشه...
متاسفانه تو فضای مجازی آدمهای ساخته و پرداختهی ذهن ما خیلی خیلی تکبعدی و صفر و یکیاند..
+اینها اونجایی خیلی مهم میشه که همه تصورات ناقصمون رو اونقدر باور کنیم که خیلی راحت در مقام قاضی بشینیم و خودمون رو محور تعیین شخصیت آدمها و برچسب زدن به اونها کنیم... بدتر اینکه گاهی او رو آرمانی ببینیم، گاهی او رو سخیف و متکبر ببینیم، او رو نمایندهی تامالاختیار یک طیف ببینیم و حرکات و سکناتش رو به گروهی وابسته کنیم، یا حتی بهش حسودی کنیم، او رو تخطئه کنیم، عقدهها و خشممون رو نثار طرف کنیم، بلاک کنیم و ...
من شاید در تعاملات اجتماعیم آدم صمیمیای به نظر برسم،
اما یه سری اصولی دارم که هرطور حساب میکنم و حتی تلاش میکنم نمیتونم ازشون تخطی کنم و گاهی باعث سوءتعبیرهایی است!
وقتی استاد گرانقدر (و بدون تعارف) دوستداشتنیترین استادت مصرانه میخواد تو رو از جلسهی اون سرِ شهر با خودش بیاره دانشگاه، باید بهش چی بگیم؟
بعد کجا بشینم؟ جلو آخه؟؟!
عقب؟ :/
اونم وقتی داره صندلی جلو رو برات خالی میکنه..
حس غریبی است و تجربهای سخت...
غریبتر و سختتر از آنچه تصورش را بکنید..
نوعی خوددرگیریه اصلاً! :(
+مرتبط: وقتی برای ناهار میهمان کارفرمای خود باشیم!
+از پست قبل: ساعت سه برگشتم و تا ساعت هفت و نیم خوابیدم. بچهها از صبح خونه مامانم بودن و مستر رفت دنبالشون ^_^ من زندهام. :)
هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود.
از صبح روز شنبه که برای افطار دعوت بودیم، گل پسر حال و احوال خوشی نداشت و این بیحالی از نیمهشب شنبه تا سهشنبه صبح به صورت تب مداوم و شدید ادامه پیدا کرد..و مستر هم به درد شدید گردن مبتلا شد! چیزی که باعث شد همهش بخوابه! :/
برعکس مستر در تمام اون سه روز، در مجموع ۵ ساعت هم نخوابیدم.
امسال شاید برای اولین بار بود که از خدا میخواستم ماه رمضون همینطور ۲۹ روزه و با سلام و صلوات تموم بشه.
روز سهشنبه از موقع طلوع فجر بالاخره احساس کردم میشه و باید برم بخوابم. مستر رو بیدار کردم و تونستم ۵ ساعت متوالی بخوابم. برای تبریک عید هیچجا نرفتیم. اما شب که دیرم حال گلپسر چهار پنج ساعتی میشه که رو به راه شده به اصرار پسرک برای شام رفتیم بیرون تا عیدمون رو جشن بگیریم اما روز بعد هم حال گلپسر تعریفی نداشت..و بعد گردندرد گلپسر و گریهها و بغضهای مداااااومش شروع شد.. طفلک خیلی اذیت شد و هنوز هم درد همراهشه:(
این وسط کارهایی بود که باید انجام و تحویل میدادم..
باید گزارش پروژه رو روز دوشنبه تحویل میدادم که نشد..روز چهارشنبه با بهتر شدن اوضاع مستر مشغول کارهام شدم و پنجشنبه رفتم با آقای دکتر هماهنگیهای لازم رو انجام بدیم تا در جلسه امروز دست پر باشه. بعد از اتمام جلسه ازم خواست تو جلسه شنبه(امروز) همراهیش کنم. خب طبیعتاً از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم ولی جلسه مدرسه پسرک رو فراموش کرده بودم..
تمام پنجشنبه مشغول اتمام گزارش بودم تا طلوع فجر جمعه که برای دکتر فرستادم و خوابیدم و ساعت هشت و نیم با زنگ تلفن بیدار شدم که بزرگوارِ پشتخط فرمود ای بابا ساعت نُهه چقدر می خوابی! :/
دکتر عصر جمعه یه سری اصلاحات درخواستی رو برام فرستاد و من از ساعت هشت دوباره مشغول اصلاح گزارش شدم تا دقیقاً همین الآن! همین الآن که ساعت شش بامداد روز شنبه است و من ساعت هشت باید مدرسه پسرک باشم و ساعت ده در محل موسسه کارفرما حضور پیدا کنم.. آدمیزاد نمیدونه چقدر کارهاش ممکنه به هم گره بخوره ولی من هنوز امیدوارم و برنامهریزی میکنم که ظهر که برگشتم به اندازه تمااام این هفته بخوابم!
هفتهای که گذشت یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود...
و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین. :)
۱. گاهی میخوام سوالی بپرسم ولی به علت مسائلی از قبیل شرم و حیا روم نمیشه با اسم خودم بپرسم یا میخوام توصیهای بکنم که به همین علتِ شرم و حیا خوب نیست صریحاً مطرحش کنم و غالباً ناشناس و خصوصی مینویسمشون.
۲. گاهی مطلب طنزی خوندم که میخوام بر سرش شوخی رو ادامه بدم ولی شرم دارم از شوخی به عنوان یک خانم(آقا) در فضای عمومی. مثلا اینکه نویسنده پست آقاست(خانمه) و من دوست ندارم با کامنت خندانِ خودم به عنوان یک خانم(آقا)، به یه سری صمیمیت نابههنجار دامن بزنم.
۳. گاهی میخوام با پست مخالفتی بکنم و تذکری بدم مثلاً سبک زندگیای که طرف نوشته مخالف ادب و شئونات اجتماعیه و میخوام دوستانه بهش تذکر بدم ولی پیشفرضهایی که نویسنده از من داره(مثبت یا منفی) ممکنه به سوء برداشتش از کامنتم دامن بزنه و به دوستیمون لطمه بزنه و من میخوام ازشپیشگیری کنم.(پیشگیری از همون چیزی که در شرع بهش میگن مفسده)
۴. گاهی میخوام کسی رو از منکری نهی کنم و دوست ندارم آنچه میان ماست به هم بخوره که یا باعث شرمندگی او بشه و یا باعث جبههگرفتنش.
۵. گاهی از موضوعی اطلاعی دارم که نویسنده به اشتباه اون رو مطرح کرده، میخوام اشتباهش رو اصلاح کنم ولی نمیخوام باعث تحقیر فرد بشم یا فکر کنه تذکر دادم که بهش بگم من خیلی بلدم!
۶. گاهی میخوام ایدهای از یک کار خیر رو متناسب با پستِ طرف مطرح کنم ولی نمیخوام نوشتنِ اون ایده باعث سلب توفیق من یا ریاکاری یا ایجاد تصور آرمانیِ او از من بشه و از طرفی هم نمیخوام به اشتراک گذاشتنش رو دریغ کنم.
۷. گاهی میخوام نظر نویسندهی همسنگری رو در مورد موضوعی بپرسم و فقط میخوام بدونم موضع نویسنده در برابرِ جریان فکریِ مخالف چطوره و چطور میتونه از مواضع حمایت کنه و میخوام نحوه پاسخ به این چالش رو ازش بیاموزم، پس ناشناس مینویسم چون ترجیح میدم از موضع مخالفِ او وارد بحث بشم تا بحث بیطرفانه شکل بگیره و ناچار نشم چراییِ این پرسش رو براش توضیح بدم و او برای اثبات ادعاش بر مبانی مشترک ما مانور نده.(تا حالا برای چند نفر از بزرگوارانِ همسنگر چنین کامنتهایی گذاشتم و از موضع مخالف سوالی پرسیدم. فقط دو بزرگوار بسیااار آزاداندیشانه با من وارد صحبت شدند و من رو به عنوان یک آدم واقعی که سوال داره پذیرفتند و پاسخی درخور بهم دادند.. واقعاً این دو نفر رو ستایش میکنم و براشون دعا میکنم..بقیهشون منو متهم کردند به بیهویتی و اتخاذ سیاستِ "بزن در رو"!)
۸. گاهی واقعاً سوالی دارم از زندگی شخصیم یا عقایدم که نمیخوام اون شخص بدونه من چنین مشکلی دارم، پس ناشناس میپرسم.
۹. گاهی هم برای بعضی خواص، ناشناس کامنت محبتآمیز میفرستم که ستایششون کنم. کاملاً خالصانه... ستایشی که به اوج گرفتنِ دوستیمون منجر نمیشه و فقط او رو در راهش ثابتقدمتر میکنه و بهش روحیه میده. :)
بعضی از اینها رو از زبانِ منِ نوعی نوشتم. همهشون رو منِ لوسیمی تجربه نکردهم!
حقیقت اینه که منِ لوسیمی، بعد از دو تجربه خیلی تلخ سوءبرداشت از نیت دوستانهای که از ناشناسنویسی داشتم، سالهااااست که دیگه جز به ضرورتی غیرقابل چشمپوشی، کامنت ناشناس نذاشتم(فکر کنم کلا سه یا نهایتاً چهار بار). این موارد رو سعی کردم ذهنخوانی کنم که چرا افراد کامنتهای ناشناس میذارن. :/
من از تمام انواع این نُه مورد، کامنتهای ناشناس دریافت کردم و ازشون ممنونم.:)
شاید کسی هم با نیتِ مغرضانه کامنت ناشناس بنویسه ولی اگر دقت کنید تو همون کامنتهای مغرضانه هم خیراتی هست که در کامنتهای شناس پیدا نمیشه یا خیلی کم و محدوده.
بعضیها هم کامنت ناشناس میذارن که گله و شکایت کنن و تخلیه روانی انجام بدن که این از غیرعاقلانهترین علل ناشناسنویسیه!
در هر حال اگر شما بلاگری هستید که امکان کامنت ناشناس در وب خودتونو بستین، اولاً بپذیرین که آدمهای ناشناس همون قدر آدم هستند که ما آدمهای (مثلاً) شناخته شده، آدم هستیم! و دوماً بدونین از این امکانات محروم شدین. :)
و اگر شما خوانندهای هستید که دست به ناشناسنویسیتون خوبه(که البته به نظرم افراط در این امر یک عیب محسوب میشه و نشاندهنده وجود یک خلائه!)، بدونید همونقدر که در برابر کامنتهای شناس خودتون مسئولید، در برابر نیت کامنتهای ناشناس خودتون هم مسئول هستید و خدا در هر حال به احوالات ما آگاهه.
+شما تا به حال کامنت ناشناس گذاشتین؟ ناشناسنویسی وبتون بازه یا بسته؟ چرا و به چه منظور؟ :)
یا دائِمَ الفَضلِ عَلَی البَریَّه
یا باسِطَ الیَدَینِ بِالعَطیَّه
یا صاحِبَ المَواهِبِ السَّنیَّه
صلِّ عَلی محمّدِِ و آلهِ خَیرِ الوَری سَجیَّه
وَ اغفِرلَنا یا ذَالعُلی فی هذِهِ العَشیَّه
+از اعمال امشب اینه که ده بار این ذکر شریف رو بخونیم ^_^ (معنیشم اگه متوجه نشدید و دوست داشتید خودتون سرچ کنید دیگه خدا خیرتون بده)
عید تون مبارک رفقا. این عید واقعاً "عیدمونه" و هرکس به اندازهای که مجاهدت کرده از این عید بهره خواهد برد. انشالله که خدا به حق همه اونهایی که حق این ماه رو ادا کردند کوتاهیهای ما رو ببخشه و از هرچه به اونها عنایت میکنه بهترینهاشو به ما هم عنایت کنه :)
+و فرمود در آخر شب غسل کن و بنشین در جای نماز خود، تا طلوع فجر... :)
زندهتر از تو کسی نیست، چرا گریه کنیم؟
مرگمان باد و مباد آنکه تو را گریه کنیم..
هفت پشتِ عطش از نام زلالت لرزید،
ما که باشیم که در سوگ شما گریه کنیم؟
ما به جسم شهدا گریه نکردیم مگر؟
کِی توانیم به جان شهدا گریه کنیم؟
گوش جان باز به فتوای تو داریم بگو،
با چنین حال، بمیریم؟ و یا گریه کنیم؟
ای تو با لهجهی خورشید سرایندهی ما،
ما تو را با چه زبانی به خدا گریه کنیم؟
+محمدعلی بهمنی.
+یکی از نعمتهای بزرگ خدا بر من،
اینه که شما رو دوست دارم...
الحمدلله رب العالمین.
پسرک با گذر موفقیتآمیز از سه مرحله آزمون ورودی اون مدرسه کذایی بالاخره تو مدرسه پذیرش شد! :/ (بعله به همین سه نقطگی برای دبستان سه مرحله آزمون داشتن!:/)
این مدرسه کاااملا تربیتیه. اصل و اساسش بر بیس تربیت گذاشته شده و این منو امیدوار میکنه. منم همینو میخواستم. اینکه یکی دیگه هم حواسش به تربیت پسرکم باشه برام خوشاینده.
راستش هیچوقت نتونستم اون مادری باشم که دلم میخواسته. چون شخصیت خودم اونی نیست که باید باشه!
و الآن خودم خلاءهای رفتاری پسرک رو میبینم و میدونم کجاها مشکلاتی هست ولی خب واقعاً گاهی به علت ضعفهای خودم از پسش برنمیام و گاهی هم اصلاً نمیدونم اقدام اصلاحی لازم چیه. البته مشاوران هم همیشه گفتن مشکلی نیست و برای پسربچه این سنی، طبیعیه ولی برای آرمانی که من دارم طبیعی نبود.
حالا این مدرسه تو مراحل آزمون ورودیشون به برخی از مشکلات پی بردن! :/ البته هنوز بهمون چیزی نگفتن که میزان تطابق فهم اونها و تصور خودم رو ارزیابی کنم و هرچند که اصصصلاً جنبهشو نداشتم که کسی وجود خلاء تربیتی در مورد پسرم رو بهم بگه ولی خب از توجهشون هم خوشم اومد.
یادتونه گفته بودم زورم میاد پول به تحصیل و مدرسه بدم؟ الآن نه تنها زورم نمیاد که حتی از این بیشترشم حاضرم بدم. مدرسه قبلی یک مدرسه خوب بود مثل بقیه. و به نظرم ارزش افزودهای تا اون حد چشمگیر نسبت به مدرسه دولتی نداشت.. اما این مدرسه متفاوته و ادعاهای خاصی داره. امیدوارم که بتونن آرمان من و خودشون رو عملی کنن و واقعاً ذهنیتی که از مدرسه برام ایجاد شده اتفاق بیفته انشالله. :)
حالا باید برم ببینم میتونم با چند تا از مادران بچههای سال قبل صحبت کنم یا نه. :)
+راستش فکرشم نمی کردم پسرک تو آزمونهاشون قبول بشه چون تعداد پذیرششون فوقالعاده کم بود و متقاضیان بسیار زیاد. پارسال از ۴۰۰ متقاضی فقط ۱۵ نفر پذیرش داشتن! نمیدونم امسال چطور بوده ولی از اینکه پسرک هم جزو قبولیها بود بسیااااار خشنود و مفتخرم ^_^
ممنون میشم اگه اسم مدرسه رو فعلاً نپرسید، چون هنوز ویژگی تجربه شدهای ازشون نمیدونم. :)