یه حرکت فوق چیپ انجام دادم!
یعنی فوووق چیپ!
نمیدونم چطور درستش کنم حالا.
عقلم کجا رفت یهو؟ :/
+امیدوارم زمان زود بگذره و استاد این بروز سخیف و سوتی بزرگ منو فراموش کنه! :/
نکنه فراموش نکنه! :(((
این شوهر با زنى که طلاقش داده به وسیله ازدواجى که باهم کرده بودند، و به خاطر نزدیکى و وصلتى که داشتند، مثل شخص واحد شده بودند و آیا ظلم کردن این شوهر به آن همسر که در حقیقت ظلم کردن به خودش است، و مثل این است که به خود آسیب برساند، جاى تعجب نیست؟ قطعا هست.
و لذا از در تعجب مى پرسد چطور حق او را از او مى گیرى، با اینکه تو و او یک روح در دو بدن بودید، و یا به عبارتى دیگر از نظر پیوند دو روح در یک بدن بودید؟
+ترجمه تفسیر المیزان علامهطباطبایی ذیل آیه ۲۱ نساء.
+همیشه از آقایون و خانمهایی که شوخیهای ناروا، جوکهای تحقیرکننده و جملات سخیف نسبت به جنس مخالف و ویژگیهای ناشی از خلقت او استفاده میکنند بهتزده میشم. و اگر اونها متاهل باشند این بُهت من چند برابر میشه. من فکر میکنم میزان درک آدمها از ازدواج و فلسفه خانواده و حتی خلقت رو میشه تو تفاسیرشون و حتی شوخیهاشون نسبت به جنس مخالف پیدا کرد..
دیروز بعد از ارائه، یکی از همکارها(که با اونم فقط دو بار سلام علیک کردهم و دیگر هیچ) جلدی پرید رفت و منم که داشتم از گرسنگی تلف میشدم تصمیم گرفتم برم تریای مهندسی که غذای گرم هم داره.
یکی از بچهها منو رسوند و چون دیر شده بود غذایی وجود نداشت و من رفتم یه چیزبرگر برداشتم.
داشتم برای حساب کردن میرفتم که یک دخترخانم کاااملا غریبه ازم پرسید: پیتزا نداره؟
گفتم چرا! بگین براتون میارن.
بعدم رفتم سمت دخل که اون همکارمو دیدم که جلدی پریده و رفته بود.
سلام علیک کردم گفتم شما کی اومدی اینجا؟ گفت رفتم دنبال خواهرم و با خواهرم اومدم و خواهرش رو نشون داد.
برگشتم دیدم همون دخترِ کاااملا غریبه است. خندیدم گفتم عه! ما که همدیگه رو میشناسیم :))
خواهره هم که در حد لالیگا پایه بود گفت آرههه چطوری شما؟
همکارم کنجکاو شد که ما همو از کجا میشناسیم. هی من خواستم بگم ولی خواهره نمیذاشت میگفت ما خیییلی وقته با هم دوستیم :))
من گفتم میرم حساب کنم میام. (در حالی که شک داشتم آیا درسته برم پیششون و تو فضای خواهرانهشون وارد بشم وقتی که فقط تا حالا دو جمله دیالوگ بینمون رد و بدل شده؟)
حالا فک کن من در چنین افکاری بودم که خواهره دنبال سرم اومد گفت ببین من زهرام، متاهلم، لیسانس مدیریت دارم و حفظ قرآن کار میکنم. بیا به خواهرم بگیم ما واااقعا خیلی وقته همو می شناسیم.😜
به واقع از این حجم از پایگی شگفت زده بودم ولی طبیعتاً منم کم نیووردم و مشخصات خودمو گفتم و رفتیم برای سرکار گذاشتن!
هرچی همکارم می پرسید خب کی همو دیدین؟ (آخه ما هیچ وجه اشتراکی نداشتیم!) خواهره میگفت دوستیم دیگه. سالهاست که دوستیم. و منم یه چیزی میگفتم که بدونه ما چه رفاقت دیرینهای داشتیم!
مثلا فامیلی خواهره رو روی کارت بانکیش دیدم که ادامه فامیلی داشت. به همکارم گفتم من نمیدونستم فامیلیت ادامهش اینه وگرنه میفهمیدم خواهر زهرا هستی :دی
و انقدر این خواهره قربون صدقه من و بچههام رفت که خدا میدونه فقط برای اینکه همکارمو تو خماری بذاره!
کلا اینکاره بود.. حرفهای در حد لالیگا :))
طفلک همکارم قشنگ تو خماری بود و منم کم کم دیگه واقعا دلم براش سوخت :))
چون خودم اصلا نمیتونم چنین حدی از خماری رو تحمل کنم :)) و اینو هم گفتم بهشون :دی
بعد یه کم از استادها غیبت کردیم و باز تو وجوه دیگری همو تو خماری گذاشتیم و هیچ کس هم هیچی به دیگری لو نداد :)) مثلا به من گفت با یکی از اساتید نسبت فامیلی داره ولی نسبتش رو نگفت. خب منم تصمیم گرفتم برم از خود استاد بپرسم :))
آخر هم رفتیم تو لالهزار دانشگاه عکس گرفتیم و در مجموع خیلی خوش گذشت. :)
نمیدونم آخر بهش گفت یا نه.. ولی تا بودیم هیچکدوم چیزی بروز ندادیم :)
+خواهره کلی ترغیب کرد که هدف فراموش شدهم رو دوباره استارت بزنم. ازش ممنونم :)
+تو غیبتهامون فهمیدم دوتا دیگه از همکلاسیهام برای دکترا رفتن کانادا... هعی روزگار! :/
+غیبت در اینجا به معنای ارائه اطلاعات است. مثلا اینکه دکتر فلانی کجا رفت و اون یکی چندتا بچه داره:دی
+همکارم خودش همدانشکدهای و تقریبا هم رشتهمه ولی دکتراست و گرایشش با من متفاوته.
همکاران بسیار صمیمی و پایهای دارم.
بسیار بسیار بسیار!
یعنی من خودم که آدم اجتماعی و صمیمیای محسوب میشم ولی اونا زدن رو دستم.
مثلا همکاری که دیروز علامت میداد برای نتایج، تا حالا فقط دو سه بار باهاش سلام علیک کردم و دیگر هیچ!
و مدل همدلی همهشون به سبک رفاقتهای چندساله بود.
برای مامانم که اینها رو تعریف کردم گفت: متاهلن؟
گفتم نمیدونم! یکی شون رو میدونم متاهله و یکی هم جدا شده.
گفت میدونن متاهلی؟
گفتم آره.
گفت همونه که صمیمیان!
خیلی فکر کردم که ربطش چیه! گفتم ربطی نداره ها!
گفت چرا. خیلی تاثیر می ذاره!
:/
قشنگ یه ربع درگیر تاثیر تاهل من بر صمیمیت اونها بودم تا اینکه فهمیدم مامانم فکر کرده همکارانم آقا هستند! :))
گفتم نههه همهشون خانمن. :دی
خدایی من موندم مامانم در مورد من چی فکر کرده بوده که به پشتوانهی متاهل بودنم، وسط ارائه با یک آقایی هی به هم علامت بدیم از رتبهها و نتایج! :/
:/
+اینو اینجا هم گفتم که سوء تفاهم پیش نیاد یه وقت :)
+یادم بمونه که بیام یه خاطره از این حجم از صمیمیتشون بگم.
امروز ارائه داشتم.
کار پروژهمون رو باید برای اساتید ارائه میدادم.
انقدر درگیر کار بودم که داغون شدم اصلا.
دلشوره رتبهها بگیر نگیر داشت، هی یادم میومد دلشوره میگرفتم، هی یادم میرفت درگیر کار میشدم!
حالا فکر کن وسط ارائه به محض اینکه آقای دکتر مشغول حرف زدن با اساتید شد زدم سایت سازمان سنجش. نتیجه نیومده بود.
وسط ارائه یکی از همکارها علامت داد: نتایج!
منم علامت دادم: نیومده! :))
باز علامت داد: چرا اومده.
فقط منتظر فرصت بودم.
تا یه لحظه مجال پیدا شد ساکت شدم و دکتر وارد بحث با استاد شد و من زدم رتبهم رو دیدم.
یه رتبه کذایی که رو پیشونیم مهر شده انگار!
همون رتبه پارسال! :/
باز همکارم علامت داد: چی شد؟
با دست رتبهمو نشون دادم.
علامت داد: عالی شدی :))
تقریبا تمام همکاران دانشجو دکتران.
کلی تشویقم کردن :/
گفتن میاری امسال. ولی خب خودم بعید میبینم. :((
البته اینم بگم که درسته رتبهم همونه ولی تعداد شرکتکنندههای امسال ۴ برابر بود و پذیرش این رشته هم در مجموع کشوری حدود هفت برابر رشته پارسالمه!
یعنی رقبام یحتمل کمترن :/
خلاصه که اینطوریا.
دعام کنین. برام مهمه.
استرس فردا افتاده به جونم.
و دلم عجیب شور میزنه... خیلی شور میزنه.
پارسال حسم رو نوشتم. امسال هم مینویسم.
خدایا من امسال واااقعا میخوام قبول بشم. کمکم کن لطفا.
میدونم آزمون سخت نبود، میدونم من بد دادم، میدونم چندین تا سوال رو خیییییلی الکی از دست دادم ولی تو کمک کن. میدونی که بیسواد نرفته بودم سر جلسه.
میدونی که زحمت کشیدم.. شاید کافی نبود و یه ماه خیلی کم بود، ولی بود و تو منو خوب میشناسی.
کمکم کن رتبه .... بیارم.. لطفا، لطفا، لطفا... :((
گاهی امری درونی نباید در بیرون انعکاس یابد و لازم است مانند رازی در درون باقی بماند.
گاهی لازم است فرد از خود رفتار و حالاتی را بروز دهد که در درون او نیست و یا خلاف آن است.
آنچه که باید در رابطه با انتقال درونیات به بیرون مورد توجه فرد قرار گیرد همراستایی درون و بیرون با حق و حکم الهی است. چه اینکه درون و برون انسان با یکدیگر در یک راستا قرار بگیرند یا نگیرند.
+نمیتونم منبع بزنم! :/
یکی از سوالات جدی من اینه که واقعا نمیدونم ما تا چه حد در برابر حرفها و روابط متقابلمون مسئولیم.
آیا فقط نسبت به نیت و بیان خودمون مسئولیم یا نسبت به برداشت طرف مقابل هم مسئولیم؟
اگر برداشت مخاطب مهمه، خب تا چه حد مهمه؟
نمیشه که من به کسی بگم بالای چشمت ابرو داری و اون بهش بر بخوره و من مسئول دلجویی ازش باشم. میشه؟
دیدین خیلی وقتها وقتی به کسی میگیم کارت اشتباهه و خیر سرمون میخوایم نهی از منکر بکنیم یهو جبهه میگیره و میگه دلمو شکستی؟
این نوع واکنشها به وضوح داره باعث مسکوت موندن واجباتی مثل نهی از منکر میشه و در نتیجه موضوع خیلی مهمیه.
تو این موارد باید چه کار کنیم؟! فقط هم منظورم نهی از منکر نیست. سوالم کلّیه.
چه معیاری برای تشخیص این موضوع دارین؟
+میدونم که در این موارد عرف صالح مسئولیت افراد رو مشخص میکنه اما واقعا خیلی وقتها آدم میمونه چطور قضاوتی بکنه. چون چند نفر میگن این جمله یا این نحوهی بیان نوعی توهینه، و چند نفر میگن نیست. :/
من حتی از بزرگواران هم گاهی شوخی ای شنیدم و دیدم که میگم مناسب نبود. اما مطمئنم اون بزرگوار هیچ منیت و شائبه و قصدی برای تحقیر طرف مقابل نداشته و فقط شوخی کرده!
من یکی از کمخرجترین و قانعترین زنان روزگارم.
شاید اسمشو بشه از خسیسترینها هم گذاشت!
هیچ آرمان پولی و اقتصادی خاصی برای درآمد مستر ترسیم نمیکنم.
اینکه یه روزی اونو بخریم، اونو داشته باشیم، فلانچیز رو نداریم و از این صحبتها اصلا تو مرامم نیست مگر اینکه واقعا چیزی لاااازم باشه.
خارج از چیزهای لازم تقریبا هیچ خریدی نداریم و برای همین دکوریجات و خوشگلجات تو زندگیمون خیلی کمه و غالبش هدیه است.
برای همینه که همهی همکارهای مستر دو شغله هستن و غالب خانمهاشون هم شاغلن ولی ما با همون یه حقوق مستر خوشیم.
امااا از وقتی که سرکار میرم مشغول رویا پردازی شدهم! خیلی بده که! :/
یادم میاد جوان بودم، یه ماجرایی از یکی از بچههای فامیل شنیدم،
به شوخی تو جمعی که فقط من و مامانم و خواهرم بودیم از عبارت "دوستپسر و دوستدختر" استفاده کردم.
مامانم رنگ از چهرهش پرید، گفت هرگز نام عمل فحشاء رو به این سادگی بیان نکن..گفتنش قلبت رو کدر میکنه..گناه رو در نظرت عادیتر میکنه و روحت رو تنزل میده.
بعد هروقت که رساله میخوندم میدیدم هرجایی که از گناهی بزرگ صحبت شده یه عبارت قبل و بعدش هست: معاذ الله، العیاذ بالله، نعوذ بالله...
قضیه جدی بود و به تجربههای تلخ دریافتم حق با مامانم بود..
حالا این روزها خیلی راحت نه تنها اسم گناهها و فحشاها رو مطرح میکنیم که در موردشون هم میخونیم و هم صحبت میکنیم.. و فراموش میکنیم یکی از علل پاکی روح غفلت از گناهه.. غفلت از اینکه فلان مدل گناه هم هست خودش یک حُسنه.
پیامبر معصوم و بلندمقام ما هر روز برای حرفها و شنیدههایی که ناخواسته گردی از غفلت رو به قلبشون وارد میکرد استغفار میکردند.
این سنت حسنه رو به زندگیهامون وارد کنیم.
هر روز استغفار کنیم برای حضور در این دنیایی که خیلی راحت گرد که هیچی، لکههای سیاه بر قلبمون میشینه و صحنهها و جملههایی می خونیم که ناخواسته قلبمون رو لکه دار میکنه...
مراقب ساحت قدسی روح و قلبمون باشیم..
یه وقتهایی هم باید به خدای مردم پناه برد..
نه از شر مردم..
که از شر وسوسهگرِ نهانی که در دلهای مردم وسوسهها میاندازد...
+سوره مبارکه ناس.
+اعیادتون مبارک :)
واااقعا باورم نمیشه که چرا یک سوالِ تکراری رو ده باااار میپرسه :/
آخ آخ آخ!
حالا چطوری برگردم سر کارم؟
فک کن بیای ناهار بخوری با این وضعیت مواجه بشی!
+همینطوری به امید فرج صبر کردم تا اینکه مادرشوهر خواهرم اومد گفت میبرمت:دی
از مصادیق واقعی نزول فرشته از آسمان :)
تو ماشینش نشستم تا غذاشو بگیره و بیاد که بریم که تااااا اومد بارونم بند اومد!
اینم ویوی اتاق، بعد از بازگشت... صبح که اومدم خشک بود! الان یه جوری صدای رودخونه میاد انگار که کنار آبشار نشستم!
+کاملاً قابل شناسایی شدم :/
+از شروع نگارش پست تا انتشارش حدود بیست دقیقه شد.
امروز ظهر سرکار موندم و توسط آقای دکتر به ناهار دعوت شدم!
هی گفتم نمیام! گفت بیا! آقای فلانی هم میاد.
گفتم من تنهام نمیام. گفت نه بیا غذا نداری.
این شد که منم باهاشون رفتم
ولی بعد از اینکه غذامو دریافت کردم گفتم
اگر اجازه بدین من سر یک میز جدا میشینم! :/
بسیار روشنفکرانه گفت: هرطور و هرجا که راحتین :)
+دیگه اینطوریا! :/
+بعد هی با خودم فکر کردم چقدر این رفتارم مورد پذیرش بود؟ ولی خب آدمی که برای نماز بهش اقتدا میکنم باید لااقل این سطح از درک متقابل رو داشته باشه دیگه. نه؟