ای غم بگو از دست تو، آخر کجا باید شدن؟
در گوشهی میخانه هم، ما را تو پیدا میکنی...
+شهریار.
ای غم بگو از دست تو، آخر کجا باید شدن؟
در گوشهی میخانه هم، ما را تو پیدا میکنی...
+شهریار.
تا حالا خیلی ماجراها اتفاق افتاده که حد وابستگیم به خانوادهم رو بفهمم،
بر خلاف چیزی که سعی میکنم بروز بدم و یا حتی ناخودآگاه بروز میدم، خیلی خیلی وابسته به تعاملات با خانواده هستم.
این، همون چیزیه که خدا بارها از این ناحیه امتحانم کرده و بر من سخت گرفته و سخخخخت گذشته و میدونم که خیلی لطف کرده که به سختتر از اینها آزمایشم نکرده.
برام عجیبه! منی که دغدغهی مشغولیت، یکی از دغدغههای همیشگی خونهداریم بود و به دنبال راهی برای مشغول شدن و بهرهبرداری بودم حالا تو همین یک ماهی که مشغولم یه جوری دلم برای خانواده و بچهها و مستر تنگ شده انگار که مدتهااااست ندیدمشون.
این حس خیلی تلخ و بلکه جانکاهه و اونقدر تلخ هست که وقتی تجربهش میکنی در حافظهت ثبت بشه و دفعهی بعد به سادگی بفهمی که آخرین بار تو چه موقعیتی تجربهش کرده بودی...و من نهتنها آخرین بار که همه دفعات قبل رو یادمه و آخرین بار روزهای دفاع بود..
روزهای دفاع... اون روزهای آخر که هر چهل ساعت فقط یک ساعت میخوابیدم و بچهها رو خونهی این و اون میبردم تا یک هفتهی نهایی تموم بشه همین احساس رو داشتم.. تو اتاق اساتید و دانشگاه و سایت میرفتم و میومدم و دنبال رفیق همدلی می گشتم که باهاش حرف بزنم.. با خیلیها حرف زدم اما خلاء تعامل با خانواده همیشه در درونم بود...و فرصتی که وجود نداشت انگار...و مستر... راستش این حجم کنار اومدنش با همه مسائل واقعا هنوز برام باور نکردنیه..یه زمانی این ویژگی رو از نشانههای روح بلندش میدیدم ولی الآن اسمشو میذارم بیخیالی محض! :/
این روزها دوباره همون احساس رو دارم. این روزها باز هم ذهن و وقتم اونقدر درگیر و پر شده که نمیتونم چهار کلام با مستر و خواهرم و مامانم و آدمهای دور و برم حرف بزنم و این از درون منو ویران میکنه..نه اینکه حرفی باشه و نشه گفت.. نه..
حرفی هم نیست.. وقت هست و حرفی نیست...به یکی نیاز دارم که منو بفهمه و از اعماق وجودم این همه بغض و دلتنگی رو رفع کنه.. سخت پیدا میشه.. یعنی بهتره بگم گاهی حتی پیدا نمیشه...
نمیدونم تا کی میتونم زندگی اجتماعی رو اینقدر جدی بگیرم.. میدونم این درد جانکاه تنهایی که با مسکنهای روزمره دارم تسکینش میدم یه روزی منو از پا میندازه و من اصلا نمیدونم اون روز آخر حالم چطور خواهد بود..
دیروز یک سطحی از میزبانی و مهماننوازی رو مشاهده کردم که اصلا به عمرم ندیده بودم.
فکر کن تو یه جلسه کاری حضور داشته باشی که یه مهمان از شهر دیگه هم باشه. بعد میزبان، وسط جلسه بگه فعلا اجازه بدین مهمان بیاد ناهارشو بخوره بعد ادامه بدین. و فقط اونو برای ناهار دعوت کنه و به بقیه بگه برین منزلتون ناهار بخورین و برای ادامه جلسه برگردین! :/
شدنیه اصلا؟ :/
ولی شد!
لذا ما با همکارا رفتیم آتیش زدیم به حقوقمون :/
+خیلی خستهام. به نظرم میاد که لابد از لحاظ جسمی به مشکلاتی خوردم که کار کردن اینطور از درون منو خسته میکنه و از پا میندازه. اصلا نمیدونم تو ماه رمضون قراره چطوری کار کنم!
+آقای مهمان خیلی خوب بود. دوست داشتم میتونستیم حشر و نشر بیشتری باهاش داشته باشیم.ذهنی خلاق داشت. کاش میدونستم چطور میتونم ذهنم رو پرورش بدم؟
۱. یه زمانی از مشخص نبودن تایم کاری مستر واقعا شاکی میشدم.
وقتی میگفت شش میام و هفت میومد، امروز برمیگردم و فردا برمیگشت و این چیزها واقعا ناراحت و گاهی هم عصبیم میکرد.
حالا دو روزه خودم مبتلا به این شدم و بیشتر از ناراحتی احتمالی مستر خودم وقتی سابقهم رو یادم میاد کلافه میشم. خلاصه که من نه اینطرف دخل حالم خوبه و نه اونطرف! :/
۲. امروز یه پیشنهاد شغلی دریافت کردم که رویای ده سالهم بوده.. از سال دوم دانشگاه دلم میخواست بهش برسم. گفتنش ممکنه امر رو مانع بشه پس تا قطعی شدنش صبر کنید. البته اونهایی که منو میشناسن شاید یه چیزهایی بدونن..
۳. امروز یه کار هفت ساله رو تموم کردم. اونم به صورت نه چندان دلچسب... :/
۴. واقعا نمیتونم احساسم رو توضیح بدم اون وقتهایی که تبلیغ فیلم "ژن خوک" رو میبینم. تحسین توام با احساسات خاصی با شنیدن این ترکیب اسمی بهم دست میده! فیلم رو ندیدم اصلا و نمیدونم در مورد چیه اما عنوان فیلم از مصادیق بارز خلاقیته! :)
۵. یه آقای دکتری (از اساتید دانشگاه که استاد و همرشتهای من نیست) من رو در اولین روز ملاقاتمون به این آقای کارفرما معرفی کرد و من وارد پروسهی دلچسبی از زندگیم شدم. با توجه به اینکه هر روز تو محل کار میبینمش و سلام علیک داریم، به نظرتون به مناسبت روز معلم به رسم تقدیر و سپاس براش هدیهای مثل یه گلدون گل، ببرم؟
هر انسانی در زمین نسبت به نسل بعد از خود مکلف است.
و از مهمترین فواید بقای هر انسان، آن است که برای تولد نسل خود، بستری پاک مهیا کند.
سرمایهگذاری بر این بستر بسیاری از هزینههای تربیتی و آموزشی دورههای بعد را کاهش میدهد.
+وَ شارِکهُم فی الاموال و الاولاد...
با آنها در اموال و اولاد شریک شو..(خطاب پروردگار به شیطان در مورد آنهایی که به راه شیطان میروند.. شراکت در اموال و اولاد بشر به شیطان وعده داده شده)(۶۴اسراء)
+عنوان: و تقوای خدا پیشه کنید و بدانید که خدا را ملاقات خواهید کرد(۲۲۳ بقره)
پسرک: از آقایونی که رو چونهشون ریش داره خوشم نمیاد!
من: همه رو چونهشون ریش دارن. بابا هم رو چونهش ریش داره.
پسرک: نههه اونایی که میشناسم که هیچی، اشکالی نداره، ولی مردهای غریبه از اونهایی که چونهشون ریش داره بدم میاد.
من: خودت هم بزرگ بشی رو چونهت ریش در میادااا! :دی
پسرک: مهم نیست. مطمئن باش تا اون موقع این حسم رو فراموش کردهم!
من: :/
وااااقعا تا حالا هیچوقت اینطور قانع نشده بودم :))
درسته که برای گفتن این مطلب دیر شده و دو روز پیش باید میگفتم اما خب دیر گفتن بهتر از هرگز نگفتنه و میگم برای سال بعد انشالله یادمون باشه :)
این که اصل فضیلت نیمه شعبان به شبِ نیمه شعبان هست.
و روز نیمه شعبان عید به حساب نمیاد.
سوء تعبیر نشه، عید به معنای روز با برکت چرا، روز خوبیه ولی عید به معنای روزی خاص و مورد عنایت برای انجام اعمال و مناسک و مستحبات، خیر.
روز جمعه، عیدتر از روز نیمه شعبانه(البته حضرت هم در روز جمعه متولد شدهاند)
شما اگر میخواید از نیمه شعبان انشالله بهره کافی و وافی ببرید باید بر درکِ شبِ نیمه شعبان همت کنید.
متاسفانه اطلاعرسانی در این باره خوب نیست و در شرایطی که شبِ نیمه شعبان مثل شبِ قدر ارزشگذاری شده اما توجهی بهش نمیشه و ملت به روزِ نیمه شعبان، بیش از شب نیمه شعبان، همت دارند و نمیدونم علتش چیه.
در کل فکر کردم گفتنش بد نیست.
انشالله که ایامتون تا شب قدر و تا همیشه در سایه عنایات حضرت بقیه الله بگذره.
و این روزهای پایانی شعبان رو قدر بدونیم ان شالله.
فرمودند این دعا رو در اواخر ماه شعبان زیاد بخونید:
اللهم اِن لَم تَکُن غَفَرتَ لَنا فی ما مَضیَ مِن شَعبان فَاغفِر لَنا فیما بَقیَ مِنه.
خداوندا اگر در روزهایی که از شعبان گذشته ما را نبخشیدهای، در روزهای باقیمانده ما را ببخش و بیامرز.
+لطفا سوء تعبیر نکنید. من خودم اومدم عید رو تبریک گفتم :) یادتونه؟
دیروز بالاخره قسمت شد و خدمت امام رئوف رسیدیم و من برای استارت هدفِ سخت زندگیم رخصت طلبیدم.
البته هدف سختم رو هم آسونتر کردم و ورژن شاغلانهش رو انتخاب کردم.
یه کم پیش برم انشالله میام میگم.
+راستی سوره صف رو همین روز حفظ کردم ^_^
یه حرکت فوق چیپ انجام دادم!
یعنی فوووق چیپ!
نمیدونم چطور درستش کنم حالا.
عقلم کجا رفت یهو؟ :/
+امیدوارم زمان زود بگذره و استاد این بروز سخیف و سوتی بزرگ منو فراموش کنه! :/
نکنه فراموش نکنه! :(((
این شوهر با زنى که طلاقش داده به وسیله ازدواجى که باهم کرده بودند، و به خاطر نزدیکى و وصلتى که داشتند، مثل شخص واحد شده بودند و آیا ظلم کردن این شوهر به آن همسر که در حقیقت ظلم کردن به خودش است، و مثل این است که به خود آسیب برساند، جاى تعجب نیست؟ قطعا هست.
و لذا از در تعجب مى پرسد چطور حق او را از او مى گیرى، با اینکه تو و او یک روح در دو بدن بودید، و یا به عبارتى دیگر از نظر پیوند دو روح در یک بدن بودید؟
+ترجمه تفسیر المیزان علامهطباطبایی ذیل آیه ۲۱ نساء.
+همیشه از آقایون و خانمهایی که شوخیهای ناروا، جوکهای تحقیرکننده و جملات سخیف نسبت به جنس مخالف و ویژگیهای ناشی از خلقت او استفاده میکنند بهتزده میشم. و اگر اونها متاهل باشند این بُهت من چند برابر میشه. من فکر میکنم میزان درک آدمها از ازدواج و فلسفه خانواده و حتی خلقت رو میشه تو تفاسیرشون و حتی شوخیهاشون نسبت به جنس مخالف پیدا کرد..
دیروز بعد از ارائه، یکی از همکارها(که با اونم فقط دو بار سلام علیک کردهم و دیگر هیچ) جلدی پرید رفت و منم که داشتم از گرسنگی تلف میشدم تصمیم گرفتم برم تریای مهندسی که غذای گرم هم داره.
یکی از بچهها منو رسوند و چون دیر شده بود غذایی وجود نداشت و من رفتم یه چیزبرگر برداشتم.
داشتم برای حساب کردن میرفتم که یک دخترخانم کاااملا غریبه ازم پرسید: پیتزا نداره؟
گفتم چرا! بگین براتون میارن.
بعدم رفتم سمت دخل که اون همکارمو دیدم که جلدی پریده و رفته بود.
سلام علیک کردم گفتم شما کی اومدی اینجا؟ گفت رفتم دنبال خواهرم و با خواهرم اومدم و خواهرش رو نشون داد.
برگشتم دیدم همون دخترِ کاااملا غریبه است. خندیدم گفتم عه! ما که همدیگه رو میشناسیم :))
خواهره هم که در حد لالیگا پایه بود گفت آرههه چطوری شما؟
همکارم کنجکاو شد که ما همو از کجا میشناسیم. هی من خواستم بگم ولی خواهره نمیذاشت میگفت ما خیییلی وقته با هم دوستیم :))
من گفتم میرم حساب کنم میام. (در حالی که شک داشتم آیا درسته برم پیششون و تو فضای خواهرانهشون وارد بشم وقتی که فقط تا حالا دو جمله دیالوگ بینمون رد و بدل شده؟)
حالا فک کن من در چنین افکاری بودم که خواهره دنبال سرم اومد گفت ببین من زهرام، متاهلم، لیسانس مدیریت دارم و حفظ قرآن کار میکنم. بیا به خواهرم بگیم ما واااقعا خیلی وقته همو می شناسیم.😜
به واقع از این حجم از پایگی شگفت زده بودم ولی طبیعتاً منم کم نیووردم و مشخصات خودمو گفتم و رفتیم برای سرکار گذاشتن!
هرچی همکارم می پرسید خب کی همو دیدین؟ (آخه ما هیچ وجه اشتراکی نداشتیم!) خواهره میگفت دوستیم دیگه. سالهاست که دوستیم. و منم یه چیزی میگفتم که بدونه ما چه رفاقت دیرینهای داشتیم!
مثلا فامیلی خواهره رو روی کارت بانکیش دیدم که ادامه فامیلی داشت. به همکارم گفتم من نمیدونستم فامیلیت ادامهش اینه وگرنه میفهمیدم خواهر زهرا هستی :دی
و انقدر این خواهره قربون صدقه من و بچههام رفت که خدا میدونه فقط برای اینکه همکارمو تو خماری بذاره!
کلا اینکاره بود.. حرفهای در حد لالیگا :))
طفلک همکارم قشنگ تو خماری بود و منم کم کم دیگه واقعا دلم براش سوخت :))
چون خودم اصلا نمیتونم چنین حدی از خماری رو تحمل کنم :)) و اینو هم گفتم بهشون :دی
بعد یه کم از استادها غیبت کردیم و باز تو وجوه دیگری همو تو خماری گذاشتیم و هیچ کس هم هیچی به دیگری لو نداد :)) مثلا به من گفت با یکی از اساتید نسبت فامیلی داره ولی نسبتش رو نگفت. خب منم تصمیم گرفتم برم از خود استاد بپرسم :))
آخر هم رفتیم تو لالهزار دانشگاه عکس گرفتیم و در مجموع خیلی خوش گذشت. :)
نمیدونم آخر بهش گفت یا نه.. ولی تا بودیم هیچکدوم چیزی بروز ندادیم :)
+خواهره کلی ترغیب کرد که هدف فراموش شدهم رو دوباره استارت بزنم. ازش ممنونم :)
+تو غیبتهامون فهمیدم دوتا دیگه از همکلاسیهام برای دکترا رفتن کانادا... هعی روزگار! :/
+غیبت در اینجا به معنای ارائه اطلاعات است. مثلا اینکه دکتر فلانی کجا رفت و اون یکی چندتا بچه داره:دی
+همکارم خودش همدانشکدهای و تقریبا هم رشتهمه ولی دکتراست و گرایشش با من متفاوته.
همکاران بسیار صمیمی و پایهای دارم.
بسیار بسیار بسیار!
یعنی من خودم که آدم اجتماعی و صمیمیای محسوب میشم ولی اونا زدن رو دستم.
مثلا همکاری که دیروز علامت میداد برای نتایج، تا حالا فقط دو سه بار باهاش سلام علیک کردم و دیگر هیچ!
و مدل همدلی همهشون به سبک رفاقتهای چندساله بود.
برای مامانم که اینها رو تعریف کردم گفت: متاهلن؟
گفتم نمیدونم! یکی شون رو میدونم متاهله و یکی هم جدا شده.
گفت میدونن متاهلی؟
گفتم آره.
گفت همونه که صمیمیان!
خیلی فکر کردم که ربطش چیه! گفتم ربطی نداره ها!
گفت چرا. خیلی تاثیر می ذاره!
:/
قشنگ یه ربع درگیر تاثیر تاهل من بر صمیمیت اونها بودم تا اینکه فهمیدم مامانم فکر کرده همکارانم آقا هستند! :))
گفتم نههه همهشون خانمن. :دی
خدایی من موندم مامانم در مورد من چی فکر کرده بوده که به پشتوانهی متاهل بودنم، وسط ارائه با یک آقایی هی به هم علامت بدیم از رتبهها و نتایج! :/
:/
+اینو اینجا هم گفتم که سوء تفاهم پیش نیاد یه وقت :)
+یادم بمونه که بیام یه خاطره از این حجم از صمیمیتشون بگم.
امروز ارائه داشتم.
کار پروژهمون رو باید برای اساتید ارائه میدادم.
انقدر درگیر کار بودم که داغون شدم اصلا.
دلشوره رتبهها بگیر نگیر داشت، هی یادم میومد دلشوره میگرفتم، هی یادم میرفت درگیر کار میشدم!
حالا فکر کن وسط ارائه به محض اینکه آقای دکتر مشغول حرف زدن با اساتید شد زدم سایت سازمان سنجش. نتیجه نیومده بود.
وسط ارائه یکی از همکارها علامت داد: نتایج!
منم علامت دادم: نیومده! :))
باز علامت داد: چرا اومده.
فقط منتظر فرصت بودم.
تا یه لحظه مجال پیدا شد ساکت شدم و دکتر وارد بحث با استاد شد و من زدم رتبهم رو دیدم.
یه رتبه کذایی که رو پیشونیم مهر شده انگار!
همون رتبه پارسال! :/
باز همکارم علامت داد: چی شد؟
با دست رتبهمو نشون دادم.
علامت داد: عالی شدی :))
تقریبا تمام همکاران دانشجو دکتران.
کلی تشویقم کردن :/
گفتن میاری امسال. ولی خب خودم بعید میبینم. :((
البته اینم بگم که درسته رتبهم همونه ولی تعداد شرکتکنندههای امسال ۴ برابر بود و پذیرش این رشته هم در مجموع کشوری حدود هفت برابر رشته پارسالمه!
یعنی رقبام یحتمل کمترن :/
خلاصه که اینطوریا.
دعام کنین. برام مهمه.
استرس فردا افتاده به جونم.
و دلم عجیب شور میزنه... خیلی شور میزنه.
پارسال حسم رو نوشتم. امسال هم مینویسم.
خدایا من امسال واااقعا میخوام قبول بشم. کمکم کن لطفا.
میدونم آزمون سخت نبود، میدونم من بد دادم، میدونم چندین تا سوال رو خیییییلی الکی از دست دادم ولی تو کمک کن. میدونی که بیسواد نرفته بودم سر جلسه.
میدونی که زحمت کشیدم.. شاید کافی نبود و یه ماه خیلی کم بود، ولی بود و تو منو خوب میشناسی.
کمکم کن رتبه .... بیارم.. لطفا، لطفا، لطفا... :((