1448.
پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ق.ظ
دیشب یکی از دوستانم راهی پیاده روی اربعین شد.
و من داشتم برای مستر میگفتم که برنامه ی رفتنشون چطوریه،
که یک لحظه
همه ی مشتقات زندگیمو فراموش کردم
و رویای رفتن چنان در من قوی شد،
که احساس کردم فقط به اندازه ی قبول کردن مستر
تا کربلا فاصله دارم،
به مستر گفتم:
"میذاری منم باهاشون برم؟!"
و مستر عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:
"با این بچه ها چطوری میخوای بری؟!"
:|
+کاملا فراموش کرده بودم که الان، رفتنم شدنی نیست اصلا!
مستر فهمید که چطور باعث سقوط من از آسمان رویا به زمین واقعیت شده
گفت: بچه ها بزرگتر بشن، من نگهشون میدارم تو برو!
+مرسی که خواستی دلمو به دست بیاری..
۹۴/۰۹/۰۵