3125.
تا محل برگزاریِ مراسم رفتیم،
بساط رو پیاده کردیم،
منتظر بودم که بیاد و گل پسر رو از بغلم بگیره
که ناگهان کمر مستر گرفت..
هیچی دیگه!
دوباره بساط رو برگردوندم تو ماشین.
و با بچه هایی که از خستگی مدام نق میزدن،
و مستری که نمیتونست با درد کمرش بچه ها رو ساپورت کنه،
برگشتیم خونه..
و درتمام طول راه برگشت،
من فکر میکردم چی شد که ازمون سلب توفیق شد..
شاید به خاطر اینکه تو راه جوونهایی رو دیدیم
که کنار محل برگزاری مراسم والیبال بازی میکردن،
و قلیون چاق می کردن و
دختر و پسری بساط پهن کرده بودن و
من گفتم: و هُم فی غَفلَةٍ مُعرضون! :(
هوم؟
+البته من هم انتظار نداشتم با رمضانی که من تا الان گذروندم، شبِ قدرِ قدری داشته باشم..
مراسم رو تو خونه همراه با مراسم حرم حضرت معصومه_سلام الله علیها برگزار کردیم. امیدوارم که از همه تون پذیرفته شده باشه.
+اینم از اولین شبِ قدرِ گل پسرِ ما..
+و ما تَدری نفسٌ ماذا تکسِبُ غداً (هیچکس نمیدونه فردا چی براش پیش میاد--34لقمان)
طاعاتتون قبول.