ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

3124.

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۹ ب.ظ

از دو ماه پیش که خونه رو خریدیم

برای اسباب کشی تا امروز به خودمون زمان دادیم.

تصمیم داشتیم هفتمین سال زندگیمون رو تو خونه ی جدید شروع کنیم.

ولی به خاطر یه سری پیش نیازهای سلسله وار برای کارها،

و یه سری کم کاری ها از جانب بقیه،

و یه سری تصمیمات از پیش تعیین نشده ی خودمون که ناگهانی برای خونه میگرفتیم،

و از همه مهمتر بر اساس اصل پارکینسون*،

هنوز که هنوزه تو خونه ی قبلیمون هستیم.

البته خیلی کارها رو انجام دادیم،

و خیلی وسایل جمع شده،

ولی خب زندگی ما هنوز همین جا جریان داره.



+البته از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من اتفاقا از این بابت خوشحالم

چون روز اول زندگیمون خاطره ی خوبی برام ندارهههه...

و دوست نداشتم شروع زندگی واقعیمون در خونه ی جدید

منطبق بر همون روز بشه..

*قانون پارکینسون میگه یک پروژه تا زمانی که فرصت داره طول خواهد کشید..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۱
لوسی می

نظرات  (۳)

جواب سوالی که اونجا پرسیدم رو اینجا گرفتم دی:
ان شاالله که خیره
پاسخ:
ههه هه! آره متوجه شدم این پست رو نخوندی :))
ممنونم عزیزم
منم الان داشتم وب شما رو میخوندم! :)
۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶ مامان محمدمهدی
چرا خاطره خوش نداشتی؟!!
پاسخ:
چون مادرشوهر و خواهرشوهرم و جاریم در اقدامی هماهنگ لذت بخش ترین روز زندگیمو به خاطره ای اسف بار تبدیل کردن.
و در یک بازیِ اساسیِ ننه من غریبم برای مستر (این اصطلاح رو به عمرم برای کسی و کاری استفاده نکردم اما الان هرچی فکر کردم هیچ لغتی مصداقی تر از این یافت نکردم!!)روزمونو زهر کردن و بعد هم در اقداماتی سلسله وااااااار تا مدتهاااااا زندگیمونو به کاممون تلخ کردن.. گفتم دیگه از برداشتن هدایامون تا خیلی کارهای دیگه که الان جاش نیست، تااااااا وقتی که من بالاخره زدم به سیم آخر و زنگ زدم به مادرشوهرم و با های هایِ گریه ازش گله کردم و گفتم تمومش کنین و دست از سرمون بردارین!
و بعد دیگه اوضاع از لااقل سلسله واری در اومد و به تک و توک ماجراهای تلخ بسنده شد و زندگی ما قدری هم روی خوش دید.
اتفاقا همین دیشب که شب ازدواجمون بود مستر گفت واقعا ما با هم از بحرانهای زیادی رد شدیم! خخخخ! درست میگه. ما واقعا به پای هم صبوری کردیم.. واقعا...
هعی..
۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۷ مامان محمدمهدی
:(
حالا باز جای شکرش باقیه که رد کردید این بحرانهارو
پاسخ:
بله واقعا. نمیدونم کی میشه که خیلی راحت از اون روزها حرف بزنم و دلم اینقدر نگیره.. و بتونم همه رو به صورت ایده آل ببخشم..
اما میدونم که میشه.. خیلی زود ان شالله.
بله الحمدلله. میگم که از پس شکر هیچ کدوم از نعمات و الطاف این شش سال بر نمیام..