3916.
امروز صبح (صبح که چه عرض کنم! ظهر!)
رفتیم پارک
تو پارک یه دور بچه های بالای سرسره رو دعوا کردم! :|
چون هی اون بالا می موندن از سرسره ی تونلی نمیومدن پایین،
پسرک هم میرفت همونجا وامیستاد تا اونا بیان پایین!
اونا هم نمیومدن!
منم رفتم بالا به همه تشر زدم که این کار درست نیست و یالا برید پایین!
یه دختری هم بود خیلی چشم سفید بود میگفت دلمون میخواد خانم!
اینجا همه دلشون میخواد اینطوری بمونن! :|
خلاصه! بعد از یک ساعت،
بکش بکش گل پسر رو از بازیها جدا کردم برگشتیم خونه،
از تاکسی که پیاده شدیم،
خانمی که تو ماشین نشسته بود با یه چهره ی فوق العاده نگران بهم گفت
خانم خیلی مواظب پسرکت باش،
خیلی شیطونه!
احساس کردم هرقدر در مقابل خستگیِ ناشی از کل کل با بچه ها
و کشیدنهای گل پسر،
و هی دنبال پسرک دویدن
و نگرانش بودن
و ندو، نرو و آروم گفتنهام
مقاومت کرده بودم،
همه ش آوار شد رو سرم!
+نمیدونم اصلا چرا چنین اثری بر من داشت جمله ی اون خانم!
و چقدر برخوردها موثره، یه خواهرزاده دارم خییییییییییییییلی شیطونه، انقدر که خواهرم اصولا جایی نمیره یا نمی بردش، از جبر روزگار خونه ای برده بودش که پر از وسایل تزیناتی و..بوده، صاحب خونه نگرانی خواهرم رو که می بینه، میگه: ولش کنید بچه رو، بچه ای که شیطنت و بازیگوشی نکنه، بچه نیست
با اینکه هیچ وقت اون صاحب خونه رو ندیدم و نخواهم دید، دوستش میدارم:دی