ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

4027.

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۸ ب.ظ

مستر یهو تصمیم گرفت به خاطر روزهای ماموریتش

با پرداخت نقدی از من دلجویی کنه!

قرار شده هر شب، راس ساعت دوازده شب،

اگر مستر در شهر بود که هیچی!

اگر نبود، مبلغی معین رو به حساب من واریز کنه!

:دی



+اگر دو سه سال پیش این تصمیم رو میگرفتیم،

الان میلیونها تومن تو حسابم داشتم! :|

+درآمدزاییهای تلخ! :(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۲۸
لوسی می

نظرات  (۱۷)

۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۰ شبنم بیقرار
چه قدر می خواد بده؟ اون مهمه! :))
پاسخ:
ناچیز! ولی خب خوبه که به فکرش رسید :دی

۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۲ دچـــــ ــــــار
هیچم تلخ نیست! حق مسلمه شماسته :)
پاسخ:
تلخیش ناشی از نبودنهاست دیگه!
باید نباشه که من بیشتر پول جمع کنم!
خوبه که :))))
پاسخ:
:))
خوبش که خوبه! اما خب این درامد ناشی از غیبت مستره!و اینش تلخه دیگه.
۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۱ شبنم بیقرار
چند روز در ماه میانگین ماموریته؟
پاسخ:
تقریبا هفته ای دو سه روز.
ماهی هفت یا هشت روز به صورت حداقل!
۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۳ شبنم بیقرار
خوبه که! زیاد نیست. البته به شخصیتت بستگی داره.
وقتی اقای همسر میره ماموریت من احساس شکنندگی میکنم وگرنه کار خاصی نیست که نیاز باشه انجام بده. این جوری یه جور بدی دلم براش تنگ میشه.ولی خب کارشونه دست خودشون که نیست.

یادته گفتم ادم دلش میخواد جاسوییچی باشه وقتی مرد میره ماموریت؟!:)

اگه جای همسران شهدا و سردارای جنگی بودی چی کار میکردی؟ بعضیاشون توی دوسالی که با اون شهید زندگی میکردن یه ماهم باهم نبودن.
من اینو به خودم میگم یکم اروم میشم.
پاسخ:
درسته زیااااد نیست! اما بستگی به خیلی چیزها داره. دلتنگی فقط یه بخش کوچکشه. شرایطی که من داشتم واقعا سخت بود لااقل برای من خیلی سخت بود. اما الحمدلله با بزرگتر شدن بچه ها هرچه بیشتر میگذره اوضاعم بهتر میشه دیشب هم که حسابی خودمو تحویل گرفتم تو دعا برای این مشکل زندگیمون.
این صحبتهات کاملا درسته اما من خودم تقریبا هیچوقت(!) با این جملات آروم نشدم! بیشتر احساس گناه کردم از حسی که دارم و این مضاعف بر بی قراری هام بود.
تازه شما سختی های منو نخوندی تو وب احتمالا وگرنه یحتمل در نظرت آدم فوق العاده سستی به نظر میرسیدم. کما اینکه خیلی ها هم اینو بهم گفتن! خخخخ!
,نبودن سخته ولی بعضی وقتا لازمه
اگه نره چی میشه؟
پاسخ:
خب شغلش اینه دیگه.
باید از شغلش بیاد بیرون.
البته به خاطر همه ی مصائب من یه روزگاری میخواست بیاد بیرون.
هعی!
۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۷ شبنم بیقرار
رفتم بخونم ولی نشد. یه سریاشو خونمد ولی نمیدونستم از کجا شروع کنم. بعد گفتم شاید اصلا کارم بد باشه. یه جور فضولی.

نه به نظرم خیلی ادم محکمی هستی. بیشتر از من. باور کن! النا اصلا تعجب میکنم میگی دیگرون گفتن سستی!!!

گفتم که بستگی به شخصیت داره. به شرایط. به خیلی چیزا...
منم سختی کم نکشیدم میفهممت. بزرگ کردن بچه رو هم میفهمم.
الان که جا افتادیم برام راحته وگرنه باورت میشه میشه من حتی گواهی نامه هم ندارم! اگر اقای همسر نباشه یا باید خدا تومن پول خرج رفت وامدم بشه یا باید کلا قید بیرو رفتن رو بزنم!! :)
یه چیزایی هست که منم حس میکنم خیلی برای همچین زندگی ای وابسته هستم.

پاسخ:
خب این وب زندگی من به صورت درهمه! :دی برای همین انسجام خاصی نداره که بگم از اینجا به بعد چه اتفاقی افتاد.
ولی نه برای چی فضولی باشه خدای نکرده. چیزی که رو وب گذاشتم رو وبه دیگه! اگه میخواستم کسی نخونه برش میداشتم یا رمزدار مینوشتم.
واقعا این فکر رو میکنی؟ جالبه پس معلومه شما بیقرار تر از منی :) همون شبنم بیقرار :)

آره دقیقا به خیلی چیزها وابسته ست.
حالا منی که گواهی نامه دارم چه گلی به سر خودم زدم؟ من الان که گل پسر یک سال و نیم شده گاهی با ماشین بیرون میرم با بچه ها، وگرنه اصلا بیرون نمیرفتم. مستر هم سر کار باشه که من با تاکسی تردد میکنم! :دی
آره منم همین حس رو دارم. حس وابستگی ای که نباید باشه ولی خب هست! مخصوصا در همون مقایسه ای که خودم رو با خانمهای زمان جنگ،یا مدافعان حرم مقایسه میکنم.. واقعا از خودم ناامید میشم.
البته اگر برداشتم از جمله ت درست بود.
ان شالله که خدا کمکمون کنه.
بذار بچسبه به کارش لوسی جان وگرنه با این اوضاع باید داخل خونه تو سرومغز هم بزنید البته شوخی کردم
پاسخ:
:)
از همین هم شاکی بودم یه زمان!
که چرا نباید بشه راحت ازاین کار اومد بیرون رفت تو یه کار دیگه!
۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۳ شبنم بیقرار
ببین من اونقدر وابسته هستم که وقتی اقای همسر میره سرکار معمولی هم حال ندارم برم کاری بکنم حتی توی خونه. خیلی سختم میشه. همش منتظرم بیاد!خخخخخ
حالا الانه دارم حرف میزنم. خیلی وقتا حتی هیچ کس خبر دار نمیشه که اقای همسر ماموریت رفته. دوست ندارم کسی بفهمه. توی خودم میسوزم بسمه. ملت هیچی نمیفهمن کمک نیستن!خخخخ

میدونی از لحاظ احساسی باید باشه ها!وابستگی رو میگم. خب زنیم شوهرمونو دوست داریم. ادم به کسی که دوستش داره وابسته ست دیگه! ولی از لحاظ کاری و مثلا امورات زندگی باید یکم مستقلتر بشم. یه بار حرف گواهی نامه رو زدم .خندید بهم گفت دوبار ماشی نبهت بدم دیگه قبول نمیکنی! گفتم چرا؟ گفت چون خود ماشین دردسره. دوروز بعد گفت من موندم غصه اگه ماشین بهت بدم جا پارک چه طوری میخوای پیدا کنی! خودش معضلیه.

ما اصلا تهران اومدنمون به خاطر کار اقای همسر بوده. ولی از وقتی اومدیدم من از شدت فشار روانی و استرس همش مریض شدم. یه روز حال خوب داشته باشم کلی ذوق زده میشن این دوتا پسر خونه(اقای همسر و محمدحسین) ولی خب یواش یواش که داره جلو میره دارم سعی میکنم خودمو انطباق بدم. همش هم به اقای همسر میگم من اگه بخوام کمکت باشم باید یکم قویتر بشم. این جوری همش دردسره برات. به نظرم ادم اگر میتونه باید چیزی رو که میتونه و اذیتش میکنه تغییر بده ولی اگر نتونست باید باهاش کنار بیاد و خودشو تغییر بده. من نمیتونم شرایط شغلی اقای همسر رو تغییر بدم(البته با وجود سختی که کشیددم هیچ وقتم نخواستم تغییرش بدم!) پس سعی میکنم خودمو منطبق کنم و قویتر بشم. اما هنوز خیلی راه دارم...





پاسخ:
آرهههه باورم نمیشه اینقدر هم درد!
من اوایل ازدواجمون از صبح تا عصر که مستر سر کار بود یه بند، می نشستم پای یه بازی مسخره ی کامپیوتری! تاشب همونو بازی میکردم که سرم گرم باشه نفهمم زمان چطوری میگذره!
تمام مدت بازی هم به بدبختیهام با پدر و مادر مستر و شرایطمون و امثالهم فکر میکردم! :|
حتی از جام پا نمیشدم چهار تا ظرف بشورم یا چهار تا لباس جمع کنم! وضعی داشت زندگی من!
واقعا وقتی مستر میومد من زنــــــــــــــــــــــــــده می شدم! به تمام معنا!
مستر عصر میومد برام غذا میوورد! میدونست غذا نمیخورم اگه نباشه :|
البته این از نهایت ضعف، سستی و بی برنامگی من بود چیزی که باعث میشد من و مستر از هم دورتر بشیم،
درسته که با اومدن مستر زنده میشدم اما قطعا برای مستر دیدن من و زندگی در اون وضع فاجعه بار بود. چیزی که هیچوقت به روم نیوورد و من هم خیلی شانس آوردم که خودم فهمیدم!
منم مستر که میره ماموریت به هیچکس نمیگم. دلم میخواد ندونن چون وقتی که میدونن هیچکاری نمیکنن و هیچ لطفی از هیچ کسی به من نمیرسه و بعد من انقدر ضعیف النفسم که توقع دارم و منتظرم کسی کاری بکنه (وقتایی که میدونن) و بعد که می بینم هیچکس براش ذره ای اهمیت نداره که من با دو تا بچه چطوری روزگار میگذرونم بیش از پیش از تنها بودنم خودخوری میکنم و دیوانه میشم رسما! مخصوصا وقتهایی که ماموریتها از سه روز متوالی بیشتر میشه. لذا تصمیم گرفتم به کسی نگم که هی به خودم بگم خب کسی نمیدونه وگرنه میومدن کمک!
حالا اینکه مهاجرت کردین به خاطر کار همسرتون، اونجا تهران کسی رو ندارین؟
من والا بیش از اینکه از ماموریت رفتنهای مستر دلم خون باشه از بی تفاوتی اطرافیانم دلم خون بود (میگم "بود" چون دیشب تصمیم گرفتم برای همیشه این دل خون رو کنار بذارم). شرایط من برای هیچکس قابل باور نبود که من تو شهر خودم، بین اقوام خودم، در کمتر از 500 متری خونه ی مامانم، اینقدر غریب و تنها باشم. یعنی چیزی که دل منو خون میکرد حس غربتم در میان جمع بود که برام باور نکردنی بود و برای شما هم احتمالا باور نکردنی باشه.
برای همین با مستر تصمیم گرفتیم که تلاشش رو بکنه که ما از این شهر بریم. احساس میکنم اگر از اینجا برم، اگر تنها باشم،میتونم خودمو توجیه کنم که هزارها نفر تو غربت زندگی کردن و زندگیِ خانوادگی خودشون رو داشتن و خوش و خوشبخت بودن، پس منم میتونم.
چیزی که وقتی اینجا بین اقوام هستم واقعا نیست. شرایطی که اینجا دارم برای خیلی ها باور نکردنیه و واقعا منحصر به فرده!
اینجا درسته که کسانی هستند که هر از چندی دور هم  جمع بشیم و خوش بگذرونیم اما چه فایده که وقتی بهشون نیاز دارم نیستند. تصمیم داریم اگر خدا بخواد و صلاحمون باشه مهاجرت کنیم که من غربت فیزیکی رو تحمل کنم نه غربت روحی روانی!
اینها همه ش مزید بر دل خون من بود.
که البته میگم دیشب همه شو کنار گذاشتم و ان شالله که هیچوقت دیگه بهش فکر نکنم که چرا کسی کمک حالم نیست.
۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۸ شبنم بیقرار
یاد درد و بدبختیام افتادم!خخخخخخخخخخخخ

من پارسال مریضی سختی گرفتم که باید یه رپزیم غذایی خاصی رو رعایت میکردم. کسی هم نبود بیاد مراقبم باشه خودم هم توان غذا درست کردن نداشتم. از بیرون هم که نمیشه غذای مریض خرید..
هیچی دیگه توی اون وضع مجبور بشه بره مامووریت!ههههههههه
باورت میشه گرسنه میموندم؟!!! تازه بچه هم بود. براش یا از بیرون غذا میگرفتم یا یه چیزی به زور درست میکردم ولی خودم گرسنگی میکشیدم. حالا بنده خدا سعی میکرد نره زیاد جایی...

الان که یادم میفته خنده م میگیره!هههههههههههه


پاسخ:
عزیزم ان شالله همیشه برات سلامتی باشه.
همیشه ی همیشه.
۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۰ شبنم بیقرار
دختر تهران شهر خودمه! من مال تهرانم. قبلش بازم برای کار اقای همسر شهر دیگه بودیم ازدواج کردیم رفتیم اونجا. بعد شغلش تغییر کرد. هههههه
من همسایه مادرشوهرم هستم!! :)))))) با این وضع از نبود پسرشون خبردار نمیشن!خخخخخ داری منو؟ اخر حفاظت اطلاعاتم!ههههههههههه یا شایدم اونا به زندگی پسرشون و عروسشون بی تفاوتن. وقتی هم بهشون بگم که نمیان میگن خب نگفتی. یعنی منتظرت من برم التماسشون کنم که تو رو خدا بیاید برای من فلان کار رو بکنید تا بیان. همه ها. نه فقط مادر شوهرم اینا. همه این جورین.

مامانم هم همین تهرانه! اما من وقتی شهر دیگه بودم راحتتر بودم.
البته از حق نگذریم که بلد شدم وقتی لازمشون دارم و واقعا کار مهمی هست بهشون نهیب بزنم که بیان کمکم. ولی خب نمیشه انتظار کمک واقعی که بار از روی دوشت برمیداره حتی از مادر خودم داشت باشم. درک نمیکنن. دقیقا میذارن به حساب سستی! به خاطر همین بی میل و رغبت کمک میکنن. همین میشه که منم سعی میکنم کلا خیلی به کسی چیزی نگم مگه واقعا مجبور باشم. بعدش اخه توقع هم دارن. که مثلا فلان چیز رو چرا انجام ندادی. منم زدم بر طبل بی عاری..هرچیزی که دلم بخواد انجام میدم براشون هم این طرف هم اون طرف...

ولی به نظر من بیشتر از اون که دور بشی باید منطبق بشی. شرایط بیرونی درسته که تغییرش خوبه ولی مهمتر از اون تغییر شرایط درونی(انتظارات و باورها) ست که مهمه. تازه هزینه کمتری هم داره.
الان که اینجا هستم میدونم که اونایی که نمیان کمکم کنن واقعا ضعیفن هرچی هم بی یخالی طی کنن و بگن خب زندگیه توی شرایط من قرار بگیرن نمیتونن کار من رو انجام بدن.
به خاطر همین میگم سست نیستی. چون دیدم خیلیا که هی به من حرف زدن که محکم باش یه روز شرایط من یا کسایی مثل من رو حس نکردن و نمیتونن خودشونو جای من بذارن.

البته اقای همسر مثل مستر ماموریتاش زیاد نیست. سعی میکنه نره چون الان دیگه شرایط من طوریه که واقعا نمیشه از کسی جز خودش کمک بگیرم.


پاسخ:
چه جالب!
درسته که انطباق درونی اصله اما وقتی که امکانش برات نیست و می بینی که این عدم امکان و این شرایط بیرونی داره منجر به پسرفت تو میشه تغییر شرایط مثل هجرت می مونه.
و اینکه ما اگر مهاجرت کنیم با شرایطی که میخوایم البته اگر جور بشه و سازمان مستر موافقت کنه، به لحاظ اقتصادی هم پیشرفت خوبی خواهیم کرد ان شالله.
احساس میکنم وجوهات اشتراک زیادی داریم. :)
چه تصمیم جالبی!

پاسخ:
:)
خواستی مهاجرت کنی بیا شهر ما :* 
پاسخ:
:)
عزیزم ممنون از محبتت.
از وقتی جواب نظراتو خوندم فکرم مشغولت شده حسابی. همیشه این اتکای به نفست برام جالب بود. امیدوارم خدا توانت رو بیشتر و بیشتر کنه. کمکت کنه همه تصمیمایی رو هم که دیشب گرفتی عمل کنی
پاسخ:
عزیزممم تو همیشه به من خیلی بیشتر از اون چیزی که واقعا هستم لطف داری :)
برام دعا کن. خیلی :*
ب اونم سخت میگذره
انقد اذیتش نکنین :/
پاسخ:
من که چیزی نگفتم! خود مستر اینو گفت و خواست.
اتفاقا من اولش قبول نکردم اما بعد دیدم به نفع هردومونه! :دی
منم ک نگفتم بهش چیزی گفتین:/
فقط گفتم بهش سخت میگذره. اذیتش نکنین
ب منم خیلی سخت میگذره این روزا... الحمدلله علی کل حال
پاسخ:
بله نگفتین منم خواستم تاکید کنم که نگفتم :)
درست میگین به اونها هم سخت میگذره.
امیدوارم روزهای گشایش و فرج برای شما هم به زودی فرابرسه.
ان شالله.
۲۹ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۱ مامان محمدمهدی
به به چه عالی
فکرشو بکن: من خودم حقوق بگیرم
بعد همسرم هفته ای ١٠٠ بهم میده به همون سنتی که قبل از شاغل شدنم داشتیم تو خونه
اونوقت بعد چند ماه که جمع میشه این ١٠٠ تومن ها بهش برمیگردونم، کلی ذوقشو میکنه:))))
البته بعضی وقتها هم برنمیگردونم تا یوقت نیتش ناخالص نشه:)))
پاسخ:
آرههه منم بیشتر به ذوق مستر می اندیشم! خخخخ!