ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

غمی در استخوانم می گدازد...

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۲ ب.ظ

اومدم دانشکده مهندسی.

دانشکده ی عزیز دوره ی کارشناسیم،

و نمیتونم در ملاقات با اساتید جلوی بغضمو بگیرم!

الانم که دیگه رسما دارم گریه میکنم!




+استادم گفت چند لحظه واستا الان کارم تموم میشه میام!

نگرانم که عدل همین الان وسط این اشک و آه، کارش تموم بشه! :((

چقدرم خوشگل شده دانشکده ی ترکیده! :/

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۳/۲۳
لوسی می

نظرات  (۲۸)

آره من می‌دونم :)
پاسخ:
واقعا؟ راه جمع کردن اشک و آه رو هم بلدی لطفا؟
نه متاسفانه. وقتی بیاد دیگه نمی‌تونم جلوش رو بگیرم.
پاسخ:
دیدم نمیشه بغضه رو جمع کردم به استادم گفتم باشه یه فرصت دیگه ان شالله. :((
یادمه یه بار فیلم جشن تولد من و خواهرام مربوط به یازده سال پیش رو اتفاقی پیدا کردم
موقع دیدنش و خنده های شیرین خواهرام همینطور هر هر اشک می ریختم ....
پاسخ:
فکر کنم خواهرتون هر هر می خندید و شما های های اشک میریختین.
خو چرا رفتین اونجا؟ :/
:))

راستی زدین تو کار عنوان نوشتن :)))
پاسخ:
با یکی از استادا کار داشتم خب دلم نیومد بقیه شونو نبینم!

آرههههه! به نظرت کارم چطوره؟ :)
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۰ میرزا مهدی
هـعی!!!!! 
پاسخ:
یعنی همین فقط!
سلام :)
یاد باد آن روزگاران یاد باد ...

گریه نکن خواهر خوبم ، اشک ما رو هم درآوردین .
پاسخ:
سلام. جناب قدح غم دل گو که غریبانه بگرییم :((
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۵ میرزا مهدی
نه فکر کردم یه واژه ی مشخصیه. :))
آخه این حسو من دارم همیشه. نه به دانشگاه. حتی پادگانی که بعد از سالها دوباره رفتم توش. 
خونه ی قدیمیِ دوران کودکی.
وای خونه ی قدیمیِ دوران بچگیم. دیوار هاش. گوشه و کنار هاش. بلد نیستم اون احساسو در قالب کلمه در بیارم. تنها حسی که نمیتونم بنویسمش، همینه.
پاسخ:
جواب منم همین بود. که کامنتِ گویا و درست و به جا و درخورِ پستم فقط همین بود.
یعنی به معنای واقعی کلمه مفهوم رو رسوند.
منم همینطورم.
اما تو دانشگاه ضایعس که با استادا حرف بزنی گریه کنی! :/
هر هر با ضمه نه با کسره :) 
متاسفانه کیبورد تبلتمون فتحه و ضمه و کسره نداره

منظور اشک های زیاد، روان و داغ است 
پاسخ:
اوکی.
راستش من عنوان‌ها رو معمولا نمیخونم :) فقط متوجه شدم دیگه عدد نیستن!
الان هم نمیتونم برم چک کنم ببینم چطور بودن 😅😅 کار دارم :)
ولی حتما خوب بوده لابد شاید :)
پاسخ:
بابا مشغلههههه! ؛)
اوکی. :)
من چقدر بی احساسم :/
پاسخ:
هنوز جوونی. :)
بوخودا سنامون زیاد فاصله نداره ها :دی  همه اش ۳ ،۴ سال...
پاسخ:
خب تو از جایی که دوست داشتی و یه عالمه خاطره و حسرت توش جاگذاشتی برای همیشه جدا نشدی که. تجربه ی مشترکی نیست.
حالا ان شالله وقتی رفتی خارج و یه روزی برگشتی همین دانشگاهت، این حس رو تجربه میکنی. البته اگر اینجایی که هستی رو واقعا دوست داشته باشی. :)
البته بازم امیدوارم تجربه نکنی. :)
حس خوبی نیست.
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۴ پلڪــــ شیشـہ اے
منم این طوریم.
اسم دانشگاهمون که میاد غم عالم میشینه به دلم.
با اینکه خیلی اذیت شدیم اونجا، ولی ...
پاسخ:
من هنم همینطور.
احساس میکنم یه کار ناتمامی اونجا دارم! یه چیزی که هنوز منو به اونجا وصل کرده.
ما نیز هم خاطره ی خوبی از خویش به جا گذاشتیم در ذهن اساتید! 
و همچنین بعضی اساتید در ذهن ما

روز آخر دانشگاه تو دوره کارشناسی...همه رفتن...من موندم ته راهرو نشستم رو زمین و زل زدم به راهرو...به رد قدم هایی که تو خوشحالی و ناراحتی برداشته بودم خیره شدم و گفتم یک روز قوی تر برمی گردم ان شاءالله 
پاسخ:
ان شالله. :)
آخی ^_^
پاسخ:
:)
من از الآن دارم به چند سال دیگه که قراره این حس رو تجربه کنم فکر می‌کنم!
از مامانم اجازه گرفتم که هروقت دلم تنگ شد بذارن تنهایی بیام مشهد و دانشکده. و اساتید رو دید بزنم D: آخه مستقیمم روم نمیشه برم بگم که! :))
پاسخ:
شما کدوم دانشکده ای؟
آره آدم باید هی دیدار تازه کنه ^_^
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۲ مامان محمدمهدی
چقدر با احساس:) آفرین
من چرا اینطوری نیستم ؟ یادم نمیاد نسبت به جایی اینطور حسی واسم ایجاد شده باشه
ولی بی احساسم نیستم بنظرم
چی شد:)))
پاسخ:
فهمیدم چی شد :)))
۲۳ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۹ نیوشا یعقوبی
گفتی خوشگل :)

ما الان تو یه جا درس میخونیم داغوووون میگن میخوان مهر ببرنمون حیکیمیه بعد یه شوری بین بچه هامونه :))))))))))))))))))))) من نمیدونم مگه مهمه شکل ساختمون دانشگاه؟‌:)
پاسخ:
آره تا یه حدی مهمه. نه افراط نه تفریط ولی تا حدی مهمه و من از اینکه دیدم دانشکده خوشگل شده خوشم اومد. :)
همین دانشکدۀ مهندسیِ خودمون :دی
پاسخ:
عه! عجبا! میومدی می دیدمت. ^_^
رشته ت چیه؟ البته اگر جزو اسرار نیست.
آقا قدر بدون. نفس بکش. زندگی کن ؛)
اتفاقا تا دوازده‌ونیم بودم همون‌جا :دی
نه کامپیوترم. جدا بود از پارسال که من اومدم. اونجا هم از جاذبه‌ها محسوب میشه به لحاظ خوشگلی :دی ولی فکر کنم هر کس محل تحصیل خودش رو بیشتر دوست داشته باشه، به خاطر خاطراتش :)
سعی‌م رو می‌کنم ^_^
پاسخ:
عجب! منم دقیقا تا همون موقع بودم! احتمال زیادی داره که همو دیده باشیم و از کنار هم رد شده باشیم حتی ^_^
یه دوستی میگفت مهم نیست ارشد و دکترات رو کجا بخونی، صاحب هر دانشکده ای بچه های لیسانس اون دانشکده ان. :)
۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۸ نیوشا یعقوبی
واسه ما که ساختمون جدید به معنای واقعی کلمه خفنه :)) به قول بچه ها جهنمیانی هستیم که عفو خوردیم خصوصا من که خیلی سختم بود بی آسانسوری دانشگاه مون :)
پاسخ:
هههه ههه! آرهههه آسانسور نعمتیه :)
چیزی که ما هیچوقت تو دانشکده هامون نداشتیمش :))
۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۶ نیوشا یعقوبی
من این دو ترم از جفت پاها مصدوم بودم :)) نمیدونی چی کشیدم شش طبقه رو باید میرفتم بالا یه روزایی قشنگ یه اتوبان هشت بانده از روم رد شد :))
پاسخ:
چراااا؟ بلا به دور.
شش طبقه؟ خدایی ستمه. :/
چه جالب و باحال! :))
با جمله‌شون موافقم. حالا من که هنوز تجربه نکردم ولی فکر می‌کنم از احساس تعلقی که آدم نسبت به دانشگاه‌های محل تحصیلش داره، سهم دانشگاه کارشناسی بیشتره.
پاسخ:
^_^
آره چون حضور و خاطراتِ غیر درسی و تفریحیش هم بیشتره. :)
سلام،همین حس و من دو اون پست دانشگاه تهران بهم دست داد با اینکه روزای خیلی خوبی هم نبود اسمش که میاد اصن حالم دگرگون میشه،گاهی مسجدشو تو تلویزیون که نشون میده وایمیسم نگاه میکنم،نمیدونم این احساس عجیب به گذشته برای چیه؟
پاسخ:
آرهههه منم حسهای عجیبی به گذشته دارم. گاهی عکس بچه ها رو نگاه میکنم هم گریه م میگیره.
خودم فکر میکنم شاید ناشی از ایده آل گرایی باشه. یه حس به اینکه میشد اون روزها خیلی پ بارتر و بهتر بگذرن. برای شما هم این مورد صادقه؟
با تمام وجود درک می کنم
تازه من زیاد سر میزنم اما هر بار که میرم با تمام وجود غم و غصه وجودمو میگیره ):
انقدددددر دلم تنگ میشه 
الان یکی از بزرگترین آرزوهامه که بتونم دوباره درس خوندنمو شروع کنم...
پاسخ:
آرهههه به نظرم علتی که تو دل شما هست هم همون علتیه که تو دل من و مهربانو هست.
سلام،عیدتون مبارک
بله فک کنم همین طور باشه یه جور حسرت از اینکه ای کاش بهتر سپری میشد.
پاسخ:
سلام. ممنونم همچنین. به نظرم علت اصلیش همینه.
من چرا هیچوقت تو این شرایط بى احساس میشم و گریم نمیگیره نمیدونم :|
پاسخ:
خیلی هم خوبه که. :)
۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۲ پلڪــــ شیشـہ اے
جوابتون به کامنت مهر بانو. 
واقعا همین طوره
و بعضی از خاطرات دانشگاه هستند که دیوونم میکنند از حجم حسهای ناب و خاص و بعضیاشون، مزخرفی که دارن.
پاسخ:
آره واقعا همینطوره.
۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۴ پلڪــــ شیشـہ اے
تازه من تغییر رشته هم دادم، دیگه این حسه گنگ تره و بیشتر میچلوندتم. توی دانشگاه ارشد، هیچ موقع حس کارشناسی رو نداشتم.
پاسخ:
آرهههه منم همینطور. تو یه کامنت دیگه هم گفتم مهم نیست ارشد و دکتراتو کجا باشی فقط دانشکده ی لیسانست دانشکده ی خودته.