که دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم..
رو تراس رو به باغچه ی خونه ی ییلاقی نشستم و دارم لشکر هفت هشت تاییِ مرغهای مینا رو تماشا میکنم که تو باغچه دنبال سر هم راه افتادن و به محصولات خسارت میزنن :))
ولی عمراً که من لوشون بدم :دی
پسرک و گل پسر لبریز از بازی شدن،
از گِل بازی و سوسک بازی و آب بازی و گربه بازی بگیر،
تا کارهای مفید مثل جمع کردن آلبالو و جدا کردن هسته های آلبالو برای مربا و الانم که کیک پزی داریم!
چقدر بچه ها به این جور محیطها نیاز دارن واقعا حیف از بچه های شهر که تو آپارتمانها زندانی ان..
تو بگو حتی یه دقیقه اینجا تی وی روشن شده باشه!
درست از روز جمعه که مستر برگشته منم افقی شدم و حال و احوالم شدیداً زار و نزاره.
امروز دوباره مستر میاد که ان شالله فردا برگردیم.
کتاب "نامه های بلوغ" عین صاد عزیز رو دارم اینجا میخونم،
و همه ش فکر میکنم تو سی سالگی هنوز خیلی حرفهاش برام سنگینه که او برای سن تکلیف بچه هاش نوشته!
و بعد فکر میکنم یعنی منم تو ۱۵ سالگی پسرک و گل پسر اینقدر حرف ارزشمند برای گفتن به اونها دارم؟!
منی که خودم هنوووز اول راه هم نیستم.. :(
+این پست قرار بود پر از عکس باشه که به علت ضعف قدرت نت از ارسالشون معذورم.