مصاحبه دکترا.
روز مصاحبه رو می تونم یکی از سخت ترین روزهای همه ی دوران های تحصیلم معرفی کنم. و برای کسی که بدونه من ۲۲ ساله که تو فضای آموزشی هستم این ادعا شاید بتونه عمق فاجعه رو منتقل کنه!
فشاری که تحمل کردم خیلی زیاد بود، خیلی خیلی زیاد.
و هنوز که هنوزه بعد از گذشت حدود دوهفته از اون روز، یادآوریش احوالاتم رو ناخوش میکنه.
نمیدونم این استرس ناشی از آشنا بودنم با اساتید بود که باعث میشد بی تفاوت نباشم و استرس شدیدی بگیرم؛ یا دیدن اووووون همه جمعیت که همون روز اول حدود ۴۰ نفر بودیم که برای ظرفیت ۳ نفره می جنگیدیم و اصلا معلوم نبود روزهای بعد چند نفر میان؛ یا اون همه ساعت معطلی؛ که خود من ساعت ۷.۵ صبح سوار ماشین شدم و رفتم یونی و ساعت ۷.۵ شب سوار ماشین شدم که برگردم خونه! و در تمام این مدت فقط بیست دقیقه سر نماز بودم و بیست دقیقه تو تریا و تمام مدت باقیمانده پشت در اتاق مصاحبه در انتظااااار و گفتگو و دلداری دادن به اونی که خارج شده بود و آماده کردنِ اونی که میخواست بره داخل و شنیدن پرسشهای عجیب و غریبی که بلد نبودند و این چیزها... خب همه ی اینها باعث استرس مضاعف برای من میشد و من حواسم به خودم و روانم نبود و هنوز نمیفهمم که چرا خودمو از اون جو خارج نکردم و به خلوت با خودم و برنامه ریزی و مرور گفتنی هام نپرداختم.
حقیقت اینه که با اینکه از اعماق وجودم اعتقادم این بود که این گرایش رو دوست ندارم و چه بهتر که بمونه برای سال بعد، اما روز سخخخختی بود.
خودم همه ی این فشار رو ناشی از آشنایی اساتید با خودم میدونم.
اصلا دوست نداشتم که جلوشون بد و غیر حرفه ای ظاهر بشم.
دوست داشتم سربلند بیام بیرون! هرچند نتیجه ش قبولی نباشه.
که خب نشد.
مصاحبه ی خوبی نداشتم.
چیزهایی که نقاط بارز مثبت من بود و برای تک تکشون سند و مدرک داشتم که پشتکار و حرفه ای بودنم رو ثابت میکرد بیان نکردم،
و عوض همه ی اینها چیزایی گفتم که نباید میگفتم!
خب فهمیدم که کاااااملا فاقد مهارت مذاکره و مدیریت جلسه هستممم!
راستش اصلا حتی فکرشم نمیکنم که اگر امسال قبول نشم سال بعد دوباره خودمو تو چنین چالشی بندازم!
واقعا نمیخوام اون روز رو دوباره تجربه کنم.
نگم براتون از وقتی که از اتاق مصاحبه خارج شدم،
اونقدر حالم بد بود که یکی از حاضرین و منتظرینِ ورود به مصاحبه بهم گفت از چشمات ناامیدی می بارههههه!
گفتم آرههههه دارم دق میکنممممم!
از اون روز اصلا دوست ندارم برم دانشگاه و استادهامو ببینم.
کِی بشه که باز حال و روزم مثل قبل بشه...
همین دیگه.
دوست داشتم اینها رو بنویسم یه کم از دردهام بگم. :دی
دعام کنین لطفا. :)