ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

باز هم اول مهر آمده بود...

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۳۷ ب.ظ

امشب اولین باریه که در کسوت یک مادر شخصیت حقوقیِ شبِ اول مهرماه رو تجربه میکنم.

تمام سالهای مدرسه از شبهای اول خوشم نمیومد!

با اینکه مدرسه رو دوست داشتم اما تغییر دادنِ وضع موجودِ تابستون برام سخت بود.

فردا پسرکم عازم پیش دبستانیه و امروز عصر حوالیِ ساعت هفت بهم نشون داد که یه دندونش لق شده. ^_^

وقتی اینو شنیدم بغلش کردم و با هیجان گفتم دیگه بزرگ شدی ^_^

و بعد استرسی غریب از تصور افتادنِ دندونهاش بهم دست داد، عجیبه اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد حسی که با پیدا کردن یک دندون لق بهم دست می داد چی بود، یادم نمیاد وقتی میفتادن چه احساسی داشتم؟ درد هم داشت؟ نمیدونم!

امشب لباسهاشو دوختم که مثل تمام دوران تحصیل خودم دقیقه نودی عمل کرده باشم و همین امشب رفتیم براش کفش خریدیم و همین امشب موهاشو اصلاح کردیم و امشب به همین مناسبت شام خودمون رو بیرون دعوت کردیم و تصمیم گرفتیم جشنِ شب اول مهرماه سنت حسنه ی خانواده مون بشه.

و بارها از اینکه ناگهان یادم اومد باید موهاشو هم اصلاح کنه خدا رو شکر کردم وگرنه قطعا فردا از حجم سرزنش کردنِ خودم می مُردم و اینقدر این سپاس قلبی رو بلند بلند تکرار کردم که مستر به ستوه آمد!

و اصلاً به یاد مستر نبودم.

مستری که امشب عازم دیار علمش میشه و من امشب اولین باره که در کسوت یک همسر شخصیت حقوقی شبِ اول مهرماه رو تجربه میکنم.

تجربه ی غریبیه و جز بی خوابی کشیدن برای راهی کردنِ مستر تا دو ساعت دیگه فعلا که وظیفه ی مازادی بر دوشم نبوده!



+و اهواز... فکر میکنم به بچه ها و خانواده هایی که شب اول مهرماه داغدار شدن.

نمیدونم چندتا از این شهدا بچه های مدرسه ای داشتن.. فقط کاش هیچ کدومشون بچه ی کلاس اولی نداشته بوده باشن..

خداوند به خانواده همه شون صبر و اجر بده ان شالله.

نثار روحشون صلواتی هدیه کنید.

+حس غریبی دارم و راستش هیچ لبخندی در این پست نیست...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۳۱
لوسی می

نظرات  (۱۲)

۰۱ مهر ۹۷ ، ۰۰:۴۲ پلڪــــ شیشـہ اے
انگار یه هول و استرسی با خوندن متن بهم وارد شد. 
افتادن دندونا یه مقداری درد داره و منم وقتی می دیدم دختر عمه هام و بقیه پسرا دندوناشون لق شده بود و مال من خیلی بعدش لق شد، حس عقب افتادن از بقیه رو داشتم. حس می کردم اونا دارن تند تند بزرگ میشن اگر چه من ازشون بزرگتر بودم. :/ البته شاید به اینم ربط داشته که من خیلی دیر دندون درآوردم. و تو شیش ماهگی که بچه ها دندون در میارن من به جاش زودتر به حرف زدن افتادم :))  ( ببخشید دیگه، این وسط یاد این قضیه افتادم)

اول مهر من و یاد طبقه بالای خونه قدیمی مون میاندازه و اون صحنه ای که عصری بود و فرداش قرار بود بریم مدرسه، دفترمامون و آورده بودیم با بابا اینا جلد می گرفتیم. از اون طرفم مامان در اتاق و میبندن و بخاری رو روشن می کنند. چون خیلی هوا خنکه ... یادش بخیر 

تحصیل همسر باید تجربه جالبی باشه. اما یه شهر دیگه اش رو نمیدونم. :)

الهی که بهترین روزای عمرتون و در آرامش عمیقی سپری کنید
پاسخ:
:)
عجب!
جالب بود. :)
چه خاطرات پر از احساسی ^_^
ممنون عزیزم همچین شما.
۰۱ مهر ۹۷ ، ۰۶:۲۱ کرگدنِ بنفش
عزییییزم 😍😍 
چه حس خوبی داره 
من همیشه عاشق اول مهر بودم :)
+اون شهر علم مستر ، یه رگشون شیرازیه :))) تنببببل هااا :))) صبح به زور در مغازه ها رو باز میکنن ، اذان ظهر نشده میبندن :)) عصر به زووور باز میکنن ساعت ۵ و ۶ :))) 
یه یه ماه دیگه هم که یخ و یخبندون و سرما از ساعت ۵ بعد از ظهر خر پر نمیزنه تو خیابون ها :))) 
پاسخ:
آره حس خوبیه ^_^
جدا؟ با مستر حرف می زدم به شدددت شاکی و عصبانیه از وضع اونجا.
البته ما هم اینجا خر پرنده نداریم :))) بگم تا سرد نشده از یکیشون عکس بگیره :))
۰۱ مهر ۹۷ ، ۰۷:۱۳ مامان محمدمهدی
سلام
عزاداریهات قبول حق باشه 🙏
از زیر قران رد کردن و عکس هم یادت نره برای هر دو نفرشون
من هم از دیروز که خبر رو شنیدم دلم آشوبه برا خانواده هاشون
خدا بیامرزدشون و صبر به خانواده هاشون بده
پاسخ:
سلام عزیزم. آره عکس که گرفتیم ولی فکر کنم یکی دیگه با حضور مستر هم باید بگیریم!
آره واقعا. خیلی سخته :((
۰۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۱ تسنیم ‌‌
اکبر لیلازاد...
پاسخش را کسی از جمع نداد...
پاسخ:
اتفاقا خودم هم تیتر رو که زدم فکر کردم آیا کسی از این شهدا اسمش اکبر لیلازاد بوده؟ :(
۰۱ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۲ مردی بنام شقایق ...
سلام

اول مهر و استرس مشقای ننوشته
دراز کشیدن کنار بخاری نفتی یا زیر کرسی و درس خوندن
دعواهای تو راه برگشت
فوتبال های زنگ تفریح با میوه کاج


ترکیب لبخند و استرس
پاسخ:
واقعا واقعا واقعا. استرس مشقهای ننوشته خیلی خوب بود :)
ما به فوتبالهامون با کاج میگفتیم فوت کاج! :دی
ای جانم پسرک اینقدر بزرگ شده که میره مدرسه:) ان شاالله که همیشه موفق باشه.
مستر هم موفق باشند ان شاالله.
راستی میتونم سوال شخصی بپرسم؟:) مسترتون بعد دکترا قصد دارن تو شغل فعلی بمونن یا هیئت علمی بشن؟ و بعد دیگه اینکه آیا تهران دکترا میخونن؟ سخت نیست با شرایط شغلی و تاهل و بچه ها؟

+اون کوچولوی چهارساله قرار بود امروز بره مهدکودک:(
پاسخ:
آره دیگه ما هم پابند ماه های تحصیل شدیم.
فعلا تصمیم مستر بر اینه که تو شغل فعلی بمونه چون عاشق شغلشه و هیات علمی رو دوست نداره کلا! اگرم به تدریس فکر کنه حق التدریسه که اونم چندان ارزشی نداره مگر برای رزومه بره دنبالش. نه تهران نیست. از تهران نزدیک تر. چون قصد هیات علمی نداشت ارزش نداشت تا تهران بره. مصاحبه هاشم شرکت نکرد.
چرا سخته! :/

+طفلک مادرش :((
اخی منم همیشه بدم میومد از شب اول مهر. پر از استرس و نگرانی. یاد اون کلیپ پسرکه افتادم که ازش میپرسن چه احساسی داری مدرسه ها باز شده؟ میگه: هیچ احساسی ندارم.چه احساسی قراره داشته باشم وقتی صبح زود باید برم مدرسه .
اگه دوس داشتی تبادل لینک کنیم
پاسخ:
والا درست میگه. :)
البته مامانا خوشحالن معمولا :دی
جا داره الان که تابستون تمام شد اون پست اهداف تابستانه رو اپدیت کنید و ببینید به اهدافتون رسیدید یا نه


مستر دانشجوی تهران شده؟
پاسخ:
بله بله.


نههه تهران دور بود و  برای مستر بی ارزش! برای مصاحبه هم تهران نرفت.
جشن
ایده خوبیه !
پاسخ:
اوهوم :)
۰۱ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۸ کرگدنِ بنفش
من گفتم همون اول بهت :))) 
پاسخ:
وقتی گفتی اول نبود دوم شده بود :))
شیرازی ها هیچ هم تنبل نیستن.
پاسخ:
بیشتر یک شوخیه که من از خود شیرازیها هم از این شوخیا زیاد شنیدم ^_^
۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۵:۳۴ صحبتِ جانانه
چه خوبه بچه آدم بزرگ بشه
هم جسمش
هم روحش
هم قلبش
هم عقلش
😍
پاسخ:
بله. ان شالله که آدمی متناسب رشد بکند ^_^