Cien años de soledad
نمیدونم از نتایج بحران سی سالگیه،
یا اینکه باید قبول کنم برخلاف ادعای همگان، واقعا گابریل گارسیا مارکز داستانِ آنچنان جذابی هم ننوشته.
چون در میخکوب کردن من به پای این کتاب واقعاً ناموفق بوده!
منی که کتاب هفتصد صفحهای رو یه روزه میخوندم،
حالا دو روز گذشته و کتاب چهارصدصفحهایِ "صد سال تنهایی" هنوز تموم نشده! :/
از خودم ناامید شدم اصلاً!
+از اینکه دارم این کتاب رو میخونم حس خوبی دارم، اما نمیتونم ادعا کنم که خوندنِ این کتاب تا انتهاش، ناشی از جذابیت داستانه.
جذابیتی که مارکز به لحاظ ادبی برای جایزهدهندگانِ نوبل ادبیات ایجاد کرده به وضوح ناشی از نمادسازیها و تصویرسازیها و مخلوط کردنِ واقعیت و نیروهای ماورائیه، که به ظرافت (و به نحوی کاملاً قابل پذیرش برای خواننده) در هم آمیختهاند، و همچنین جریان جالب و قابل تحسین رمان به لحاظ زمانی که باعث غافلگیریهای خوبی در میانهی داستان میشه(در حقیقت برای دانای کل و راوی داستان هیچ آیندهای که مبهم باشه وجود نداره. همهی اتفاقات گذشته و تموم شده و حالا ما داریم در این گذشته سیر میکنیم و نه به ترتیبِ وقوعِ جریانات، بلکه به ترتیبی که دانای کل اونها رو تعریف میکنه و خودش در زمان و بیان اتفاقات جلو و عقب میره. و از این لحاظ انصافاً خیلی حرفهایه).
این داستان غافلگیریهای زیادی داره و در خلال ماجراها اتفاقات عجیب و ناگهانی میفته که آدم انتظارش رو نداره، اما اون چیزی هم که بخوای برای روشنشدنش به انتظار بنشینی و خوندن رو ادامه بدی و کتاب رو زمین نذاری، تقریباً وجود نداره.
این رو هم باید در نظر گرفت که کتاب دو دور ترجمه خورده تا به فارسی رسیده. اول به انگلیسی ترجمه شده و ترجمهی انگلیسیش به فارسی برگردونده شده که در محتواهای ادبی، خودش نوعی خیانتِ دوبله به اصل محتوا محسوب میشه.
این نظر منه. راستش کششی که کتاب برام داره اینه که سریعتر بخونمش تا بتونم بدون خیانت به داستان و لو رفتنش، نقدهای نگاشته شده بر اون رو مطالعه کنم. دوست دارم بدونم برداشتِ نقادان از این نمادسازیهای کاملاً سیاسی و اجتماعی چی بوده و چقدر به برداشتِ ذهنیِ من نزدیکه.
کتاب رو که تموم کردم مشتاق شنیدن نقدها و نظرات شما هم هستم. :)