گاهی احساس میکنم حتی سر جزئیات با هم بحث میکنیم
جزئیات خیلی بی اهمیت..
خیلی!
+نه اینکه دعوا کنیم خدای نکرده!
دیالوگهامون بیش از حد طبیعی توضیحی و کشدار میشه.
+فکر میکنم قدری زیاد، کم حوصله شده م. :(
گاهی احساس میکنم حتی سر جزئیات با هم بحث میکنیم
جزئیات خیلی بی اهمیت..
خیلی!
+نه اینکه دعوا کنیم خدای نکرده!
دیالوگهامون بیش از حد طبیعی توضیحی و کشدار میشه.
+فکر میکنم قدری زیاد، کم حوصله شده م. :(
سلام بر تو
ای ماهی که اولیاء خدا از رفتنت غمگین شدند..
+ینی میشه همینقدری که ما ناراحتیم قبول باشه
و همین روزهای آخر ماه مبارک لااقل به قدر همین چند ساعت اندوه،
جزو اولیای خدا محسوب بشیم؟
دنبال بهانه ام.. برای جا کردن خودم تو گروه عظیم بنده های دوست داشتنیت..
آخرین سحر رمضان خود را چگونه گذراندید؟
با یک اعصاب خردی عمیق از بیدار شدنهای متوالی گل پسر
که هم تایم سحری خوردن رو بالکللللل از ما گرفت
و هم انرژی ما رو بالکل گرفت
و هم اعصاب ما رو بالکل خرد کرد
و هم پسرک رو بارها بیدار کرد
و من اصلا نفهمیدم چی به چی شد و
چطور خوابوندمش و چطور خوابیدیم!
+مثلا میخواستم این سحر آخری قدری بیشتر بهره برداری کنم.. مثلا البته.
مثل همه ی مثلا های زندگیم.
چقدر دلم پره..
دوست دارم گریه کنم
چرا ماه تموم شد آخه؟
چرا اینقدر عمرمون سریع میگذره؟
فردا که تموم بشه دیگه همه چیز به حالت اول برمیگرده..
خدایا یه کم آروم تر!
نمیشه یه کم آروم تر ایام بگذرن و اینقدر بدو بدو نباشیم
برای رسیدن به چی میدویم که نمیرسیم؟
تهش میدونم به هیچ جا هم نمی رسم..
میدونم..
+یعنی کاش فقط بحث این بود که "حیف شد به جایی نرسیدیم"
خداحافظ ای ماهی که
نماز در تو قبول شد...
+چه حالی شدم با خوندن این فراز...
+این پست پارساله. فرازی از دعای وداع با ماه رمضان.
قبل از رسیدن به قرائت این فراز و اتمام این ماه،
نمازهامون رو دریابیم
که خداوندِ آسمان آماده ی پذیرفتنِ نماز ماست..با همه ی عیب و ایرادهاش.
امروز به لطف حضور یکی از دوستان مهربان
قدری به وضعیت زندگیم سر و سامون دادم.
یه بخشیش قبل از حضورش برای اینکه روم بشه بپذیرمش،
و یه بخشی رو هم در حین حضورش که مثلا تو هستی حواست به بچه ها باشه.
قدری روحم آرام گرفت.
:)
یه سری صحبتها با بعضی بلاگرها رخ داده
که دارم فکر میکنم در ازای وب نویسی چی به دست میارم
و چی از دست میدم؟
+چرا وب بنویسیم؟!
امروز افطار به صورت خیلی خانوادگی
مهمون سازمان مستر بودیم؛
دست مستر هم درد نکنه
که تو راه بازگشت برام میوه ی دوست داشتنیِ تمام اعصار زندگیم رو خرید
و من تا سر حد زنده شدن، عقده هامو رفع کردم!
:دی
+خیلی بامزه ظرفش رو دادم دست پسرک که ایشونم بخوره.
وسط خوردن هاش بدون اینکه کسی حرفی بزنه یا چیزی ازش بپرسه
یهو با دهنِ پر گفت: خعلی خوشمزه ست.. :)
رفقا!
دعوتتون میکنم و تقاضا میکنم ازتون که کارها و اخلاقیات خوب رو به همدیگه بیاموزیم..
آیا کسی هست که بتونه مدون و مشخص و با بیان تمرینهای خوب،
نظم داشتن رو به یه مادرِ 27 ساله بیاموزه؟!
من احساس میکنم زندگیم اصلا نظم نداره!
کمک میخوام اساسی.
هل من ناصرٍ ینصرنی؟!
برای پسرک دنبال مهدکودک خوب میگردم.
چقدر سخته!
احساس یک مسئولیت عظمی دارم!
:|
+پست تکراری نبود آیا؟!
+سخته خیلی. خیلی سخته!
+جمله ی خیلی خاصی نیست که بخوام ارجاع بدم اما میگم که از پیج استیو کوک برداشتم :دی
تو دو سه روز
چهار فالوی مجازیم خداحافظی کردن!
اونم همگی متاثر از شخصی آزاردهنده!
چرا آیا؟
:|
چی می شد راهپیمایی روز قدس به مناسبت این فصلهای گرما
از صبح به عصر تغییر زمان می داد؟!
آیا نمیشه عصر هنگام بر دهان استکبار زد؟!
امام گفتن جمعه ی آخر ماه مبارک، نگفتن صبح تا ظهر که!
امروز به واقع روز عطش بود...
نور به قبرت بباره اماما!
:)