ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

3830.

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۷ ق.ظ

امسال بیشتر عشق می ورزم.


خب! پارسالمان چگونه گذشت؟

نوروز نود و پنج تا جایی که یادمه پر از لذتِ بودن مستر، برنامه های منظم و خانه داری ایده آلم بود. :)

به جز یک نفر، همه ی اقوامی که میشناختیم اومدن خونه مون و ما از این بابت احساس غرور میکردیم! خخخخ! :دی

روزهای آخر نوروز مراسم عروسی پسرخاله جان بود که هرچه با مستر بالا و پایین کردیم به این نتیجه رسیدیم که این مسافت دور رو با دو تا بچه ی سه ساله و شش ماهه نمیتونیم بریم، و هرکار کردیم که کسی با ما بیاد که همراهمون باشه نشد و کلا قسمت نشد که مهمونِ عروسی پسرخاله باشیم. اما مستر کلی احساس نیاز به سفر داشت و برای همین با برادرشوهر راهی سفر دو روزه به یه شهر نزدیک شدیم. سفری که فقط و فقط تو راه بودیم! رفتیم پول هتل دادیم که شب بخوابیم و صبح برگشتیم! یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی! :|

من رسما تو اون سفر از پا افتادم! مخصوصا که گل پسر هم شش ماهه بود و باید غذای مخصوص براش درست میکردم و اون همه تو راه بودن فقط دردسر بود! من کلی خدا رو شکر کردم که سفرِ عروسی پسرخاله رو نرفتیم! :|

تمام روزهای بعد از نوروز دنبال خونه بودیم. مداااااام به خونه های مختلف سر میزدیم که یه خونه بخریم و بالاخره از خونه ی مادر مستر نقل مکان کنیم چون به خاطر قهر پدر مستر من به شدت تحت فشار اونها بودم و همه ش گریه میکردم از بی وفایی پسرک (میدونم توقعم بیجا بوده!) اما خب گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم و هیچوقت پسرک نخواهد فهمید که این روزها و این کارهاش و این رفتارهاش که من رو رها میکرد و میرفت با دل من چه ها میکرد. اونقدر که عمل ام داوود رو به همین نیت به جا آوردم و هنوز حسی که از اون اعمال در وجودم باقی مونده برام تازه و زنده ست.که در نهایت روز میلاد حضرت عباس این خونه قسمتمون شد، خونه ای که واقعا واقعا واقعا به تصور ما روزیمون بود و نقش ما در خریدش خیلی کمرنگ بود.:)

قدری به مشکلات مالی خوردیم و چکمون تا مرز برگشت خوردن پیش رفت اما به لطف خدا مشکل حل شد و دوباره همه چیز از نو شروع شد :)

بعد ذره ذره این خونه رو با مستر ساختیم و تک تک لوازمش رو با عشق خریدیم و چیدیم. :)

روزهای آخر خونه ی سابق احساس دلتنگی میکردم برای خونه ای که همه ی لحظات ناب زندگیمون از عروسی و عاشق شدن و تولد بچه ها و همه چی توش اتفاق افتاده بود. خونه ی عزیزی بود فقط حیف که موقعیت مکانیش مناسب نبود! :دی

بعد به خونه ی جدیدمون اومدیم و من به رسم همیشگی خودم برای خودمون استخاره گرفتم که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد که خدا چه هدیه ای با آیه ی اول سوره ی اسرا به من داد و به زندگیم نور پاشید. :)

خونه مون برای من پر از تحول بود، پر از نگرش جدید و سیاست های جدید و عشقهای جدید و واقعا زندگی جدید به معنای واقعی کلمه. :)

ساعت خواب بچه ها، ساعت استفاده ی ما از اینترنت، ساعت زندگیمون، و نظم فیزیکی خونه مون کلا تنظیم شد، مادرانه تر و همسرانه تر و عابدانه تر وفادارانه تر زندگی کردن رو یاد گرفتم و دراین خونه همتم بیشتر بر عشق پراکندن بود. (آخه این خونه چقدرخوووووبه! :دی)

تمام مدتی که به خونه ی جدید رفتیم در دغدغه ی آشتی با پدر مستر بودم که مبادا مستر به خاطر دوری ازشون دلخور باشه یا ذهنش درگیر باشه، اما خب مستر برای رفع این مشکل همکاری خاصی نمیکرد (یا ترجیح میداد بروزات بیخیالی پیش بگیره چیزی که تظاهری بیش نبود) که ناگهان پسری از آشنایان در سربازی به شهادت رسید و برای شرکت در مراسمش ناچار شدیم به خونه ی ییلاقی پدر مستر بریم و بعد با اون فضاحت و فجاعت و همه چی تمومی، با پدر مستر آشتی کردم! آشتی ای بسیار سخت و تلخ اما اثربخش! از اینکه این اتفاق افتاد ناراحت نیستم چون واقعا اگر این آشتی اتفاق نمیفتاد مرگ من در سال نود و پنج حتمی بود! :|

بعد برای گل پسرم مراسم دندونی برگزار کردم و بعد تولد هردوشون رو با هم برگزار کردیم که به زعم خودم یه پذیراییِ بی نظیر داشتم و حسابی بابتش به خودم افتخار میکنم :)

بعدتر خدا توفیق داد و در روز تولدم یه مراسم روضه از حضرت اباعبدالله هدیه گرفتیم و تونستیم تو روز اربعین مراسم روضه برگزار کنیم.

و بعد...

ماموریت های مستر شروع شد و زندگی ما به سربالایی شدید و سختی رسید که هنوز باورم نشده، که زندگیِ من "لوسی می" با این همه احساس و محبت و ادعا و همه چی به چنین جایی برسه و به چنین سربالایی ای برسیم.

کل پاییزمون به ماموریت مستر، مریضی گل پسر و دندون پزشکی من گذشت!

ماموریت های مستر هفتگی شد و من ساعت به ساعت، روز به روز، هفته به هفته، و ماه به ماه پیر و پیرتر شدم ( هیچ عبارتی از این گویا تر نیست) و من سراپا استیصال شده بودم. ماه ها گذشت اما کاسه ی صبر من لحظه به لحظه پر و پرتر شد تا جایی که تصمیم گرفتیم از پدر و مادر مستر کمک بخوایم. نمیتونم بگم این درخواست کمک بد بود اما طبیعتاً خوب هم نبود. خدا خیرشون بده که ما چهار بار مهمانشون بودیم، و تقریبا هر چهار بار یا من یا بچه ها بیمار بودیم و از ما به نیکی میزبانی کردند.اما برای من سخت بود درخواست و پذیرش کمک از کسانی که تا سال پیش به مرگ من شاید راضی بودند! بعد از این اتفاقات احساس کردم میتونم تمام گذشته مون رو ببخشم. درسته که اونها با خلوص نیت برای "من" کاری نمیکردند و تمام محبتشون به ما ناشی از محبتشون به "بچه ها" بود اما خب بازم برای من قابل سپاس گذاری بود و واقعا قابل تقدیر. در حقمون کم نذاشتن واقعا.

من هم بارها از کوره در رفتم و غرها زدم و از شغل مستر گله ها کردم اما خب با صبوری فقط گوش کردند و سعی کردند بیشتر کمک کنند و همین واقعا ارزشمند بود. هرچند که پدر مستر گاهی تیکه هایی هم انداخت اما صبوریشون قابل تحسین بود.

سرمای عجیب و غریب این سال هم چیزی بود که نمیشه ازش یادی نکرد! من به معنای کلمه در اون مدتی که بی بخاری زندگی میکردیم یخخخخخ زدم! :(

تو این سال من به بیماری جدیدی مبتلا شدم که هیچ دلیلی جز همین سربالایی زندگی براش پیدا نشد و اثرش و نشانه ش برای مدتها با من خواهد موند. :((

تو این سال روز به روز از خانواده ی خودم دور و دورتر شدم و به خانواده ی مستر نزدیک و نزدیک تر! نه اینکه بخوام بگم میتونن جای همدیگه رو برای من بگیرن و جاهاشون عوض بشه اما واقعا اتفاق عجیبی بود که برام افتاد و شاید سخت ترین بخشِ سربالایی زندگیم همین قسمت بود که همه ی قسمت های دیگه ی زندگی منو تحت الشعاع قرار میداد. :(

تو مادریهام لذت های بیشماری رو تجربه کردم، از بزرگتر شدن گل پسر و ویژگی های منحصر بفرد و رفتارهای خاصش با خود من تا برادرانه ها، و نبوغ و ذوق و طنازی پسرک که همه و همه ش باعث میشه از سختیهای مادری بگذرم. :)

سخت ترین بخش مادری در این سال بیماری های مداوم گل پسر بود که شاید به خاطر دارو ندادنهام و دارو ستیزی من طولانی میشد اما خب کاری نمیشد کرد. و بعد از اون اخلاق سینوسی پسرک بود که ناگهانی تغییر میکرد و گاهی به شدت با من دشمن میشد و گاهی نقش عاشقها رو بازی میکرد اما الحمدلله روابط پسرک و مستر همیشه خوب بوده و این از بزرگترین نعمتهای زندگی ماست. :)

این سال از شروعش برای من با دغدغه ی مفید بودن برای اجتماع همراه بود، تنها عاملی که میتونست گذر از سربالایی رو برای من آسونتر کنه شروع دغدغه ی اجتماع و رسیدن به لذت هام بود که همه ش با پایان نامه گره میخورد.

برای پایان نامه و کار کردن قدمهای مثبتی برداشتم که امیدوارم به جاهای خوبی برسه و خیلی زود از پس پایان نامه بربیام و برم سراغ کارهای دیگه م. دوباره با زبان انگلیسی آشتی کردم و مشغول بازآموزی هستم، پایان نامه ی استاد رو گرفتم و این میتونه کمک بزرگی برام باشه، و برای کار هم پیشنهادهای خوبی دریافت کردم که با اینکه تقریبا همه ش رو رد کردم اما از اینکه این پیشنهادات بهم شده واقعا انرژی مثبت گرفتم و خوشحالم! :)

و بعد هم که به ماه آخر رسیدیم و مستر تمام تلاشش رو کرد که من رو به خاطر همه ی سختی ها راضی کنه. دل من مجروح تر از اینه که به این راحتی سختی های سال نود و پنج رو فراموش کنه اما با تمام وجودم از خدا میخوام نوروز امسال و بودن مستر در کنارم رو مرهمی بر دل آزرده م قرار بده.

سال نود و پنج تصمیمات اخلاقی خوبی گرفتم که البته تو بعضیهاش دچار تناقضاتی شدم! اما چله های خوبی برگزار کردم، کارهای خوبی رو دوباره استارت زدم و همسرانه ها و مادرانه های قشنگتری رو رقم میزنم که امیدوارم همه ش مستدام باشه.

و در نهایت از خدا میخوام به همه و در کنار همه به من یک دلِ محکم، مطمئن و پر از توکل بده. خدایا من بدون تو از پس هیچی برنمیام! من بدون کمک تو نه مادری کردن بلدم، نه همسری کردن و نه بندگی کردن. من هیچی نیستم، و تو امسال این رو به من فهموندی که بدون تو، و بدون کمک تو هیچی نیستم.

سال گذشته به من فهموندی که زندگی من و مستر پر ارزشترین داراییِ منه، و امسال به من فهموندی که بدون نگاهِ خیر تو و لطف تو هیچ دارایی ای ندارم که بخواد پر ارزش باشه یا نباشه! تو تنها سرمایه ی همه ی مایی، تو تنها یاور و مونس همه ی مایی، نمیدونم کی تو رو انیس و مونس آنهایی گفته که انیس و مونسی ندارند، نه! جز تو هیچ کسی هیچ انیس و مونسی نداره، اصلا جز تو هیچ انیسی نیست، جز تو مونسی نیست، جز تو هیچ یاوری نیست و جز تو به هیچ احدی نمیشود دل بست! نه اینکه "نباید" دل بست! "نمیشود" دل بست!

امسال تو رو شاکرم به خاطر خودت و اینکه "تو" رو میشناسم و بندگی میکنم.

من به خاطر همه ی چیزهایی که نزد من به امانت گذاشتی ازت ممنونم به خاطر زندگی کردنم، جسمم، سلامتیم، مستر، پسرک، و گل پسری که کنارم هستند از تو ممنونم اما تو تنها و تنها و تنها سرمایه ای هستی که میشه رو بودنش حساب کرد و ازش کمک خواست و  هیچکس جز تو نمیتونه آدم رو کفایت کنه. کاش که رهامون نکنی هرگز و هرگز و هرگز..

خدایا معرفت خودت رو در این سال بر جان ما بریز و ما تشنگان زمینی رو سیراب کن و بهار جاودانه ی زمین رو راهی دیار ما کن که این روزها هوای دنیا بس ناجوانمردانه سرد است..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۰۲
لوسی می