4162.
دیروز در نهایت کوفتگی و خستگی تولد بچه ها رو برگزار کردیم.
دو ساعت مونده به تولد یهو تصمیم گرفتم به منوی پذیرایی یه مورد دیگه هم اضافه کنم (سالاد ماکارونی!)که با مقاومت شدید مستر همراه شد اما من کار خودمو کردم!
و با این وجود هیچیِ هیچی از غذاهام باقی نموند!
جوری که مجبور شدم در حین مسابقه ی دسته جمعی برای برادر مستر که دیرتر از همه میومد دوباره شام بپزم! :|
این در کوفتگی و خستگی من بسیار اثرگذار بود.
و بعد خدا رو شکر کردم که منو رو افزایش دادم وگرنه غذا کم میومد! :|
تو مراسم تولد مسابقه هم برگزار کردیم،
همین مسابقه ی حدس ضرب المثل با استفاده از نقاشی روی تخته که تو ادابازی خندوانه هست.
بسیار حال بداد، شما هم با آشنایان که جمع میشین امتحان کنین حتما.
با اینکه من همه ش تو آشپزخونه بودم اما خیلی خوب بود. :)
قشنگی ماجرا این بود که یه عالمهههههههه کیک موند،
من همیشه برای تقسیم کیک خیلی سخاوتمندم(چون خودم کیکِ زیاااااد دوست دارم :))
و حتی دادم ملت با خودشون کیک هم ببرن!
اما با این وجود باز هم خیلی خیلی اضافه موند و ما امروز کلا کیک تولد خوردیم :) هنوزم مونده! هههه!
اونایی که منو میشناسن میدونن که من عاااااشق کیک تولدم! (+)
+وقتی پسرک با چشمانی سرتاسر ذوق و هیجان،
داشت برام تعریف میکرد که دوچرخه ش رو دیده،
دوست داشتم زمان برای ابد ثابت بمونه
و این فرط هیجان و لذت پسرک که تو چشماش کاملا مشهود بود، هیچوقت تموم نشه...
+بالاخره برای بچه ها شن جادویی و مگ مغناطیسی خریدم.
شاید بهتره بگم به نام اونها به کام خودم! :دی
+از کیک امسال عکس نداریم! :(