من چه زردم امروز
و چه اندازم دلم رنجور است..
:(
+احساس میکنم محکومم به ادامه،
احساس میکنم همه ی اینها کفاره ست برای گناهانم
که کاش باشد..
من چه زردم امروز
و چه اندازم دلم رنجور است..
:(
+احساس میکنم محکومم به ادامه،
احساس میکنم همه ی اینها کفاره ست برای گناهانم
که کاش باشد..
تا وقتی رازت رو به دیگران نگفتی
راز خودته
وقتی گفتی
دیگه نباید انتظار داشته باشی
مال خودت و او بمونه!
+تو خودت طاقت نیووردی رازت رو نگی
بعد انتظار داری بقیه برای حفظ راز تو دل بسوزونن؟!
:|
میم.
دلِ شکسته
شاید به دلجویی آروم بگیره
اما سخت ترمیم میشه
خیلی سخت..
+البته اگر اصلا ترمیم بشه! :|
+مثل قضیه ی میخ و دیوار!
هیچ چیز بدتر از حس درموندگی نیست..
+من در میان جمع و
دلم
در غربتی عمیق
تنهای
تنهای
تنهاست..
وقتی خانم منشیِ مطب دکتر
فکر میکنه که من خواهر مسترم نه خانمش
چون به نظرش
اصلا بهم نمیاد دو تا بچه داشته باشم!
:دی
+بعد مستر نتیجه گرفت که
این یعنی اینکه من تا الان خیلی خوب ازت مراقبت کردم!!
دارم به پیشنهاد مستر فکر میکنم.
که برای کم شدن بار روانیم
یک نفر رو بیاریم کمکم کنه.
+مشکل اینه که سنجد فقط رو پا یا تو بغل میخوابه
و تا میذارمش بیدار میشه
(وقتهایی که تو نتم سنجد رو پامه!)
و پسرک تنهایی خودش رو سرگرم میکنه
و از تنهایی کلافه میشه
و تا سنجد رو زمین آروم میگیره
و من میرم که به کارهای دیگه برسم
پسرک میره سراغش و من باز باید کنارشون باشم،
و ناهاری که سروقت آماده نمیشه
و اتاقهایی که شلوغه!
و شلوغیش رو اعصاب منه،
و مستری که 24 ساعته نیست
که حداقل بتونم شبها ناهار درست کنم
و منی که با نبودنهاش کلافه تر از قبل میشم..
یکی رو میخوام کمکم کنه!
تو خونه داری و برای انسجام روانیم کمکم کنه
بچه ها با خودم!
کسی میدونه از چه جاهایی میشه یکی رو برای این منظور پیدا کرد؟!
وقتی سردبیر یک مجله ای
آدرس ایمیلشو بهم میده
تا اگر متنی داشتم براش ارسال کنم..
+انقدر ذوق داشتم که هنوز هیچی نشده حس کردم نویسنده شدم!
و آرزوی همیشگیم به حقیقت پیوست! :)
دیشب یکی از دوستانم راهی پیاده روی اربعین شد.
و من داشتم برای مستر میگفتم که برنامه ی رفتنشون چطوریه،
که یک لحظه
همه ی مشتقات زندگیمو فراموش کردم
و رویای رفتن چنان در من قوی شد،
که احساس کردم فقط به اندازه ی قبول کردن مستر
تا کربلا فاصله دارم،
به مستر گفتم:
"میذاری منم باهاشون برم؟!"
و مستر عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:
"با این بچه ها چطوری میخوای بری؟!"
:|
+کاملا فراموش کرده بودم که الان، رفتنم شدنی نیست اصلا!
مستر فهمید که چطور باعث سقوط من از آسمان رویا به زمین واقعیت شده
گفت: بچه ها بزرگتر بشن، من نگهشون میدارم تو برو!
+مرسی که خواستی دلمو به دست بیاری..
امروز در رخدادی وحشتناک
سنجدکم هنگام غلت زدن
از روی تخت افتاد.
:((
+بهتره بگم پرت شد :((
+عصر باید ببرمش دکتر.
مادر بی ملاحظه به من میگن :(