ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

۷۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

تو آشپزخونه مشغول فعالیتم،

مستر با بچه ها بازی میکنه،

پسرک میگه:

بابا! روزهایی که هستی زندگی چقدر خوبه!

:)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۹
لوسی می

دیشب موقع شام گل پسر از سر و کول همه بالا میرفت،

نمیذاشت مستر و پسرک یه لقمه غذا بخورن،

پسرک میگه:

مامان میشه سر گل پسر رو یه کم گرم کنی ما غذا بخوریم؟

مثل اینکه سرش زیادی سرد شده!

:))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۸
لوسی می

هدفتان شهادت نباشد.

هدفتان انجام تکلیف فوری و فوتی باشد.

گاهی اوقات هست که این جور تکلیفی به شهادت منتهی میشود،

گاهی هم به شهادت منتهی نمیشود.

البته آرزوی شهادت خوب است،

اما هدف کار را شهادت قرار ندهید.

هدف کار را کار قرار بدهید،

کاری که باید انسان انجام بدهد و به آن اهداف نتایج کار برسد.



+رهبر انقلاب.

+خیلی دقت کنید به این جملات.

هدف سیدالشهداء_علیه السلام هم شهادت نبود..

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۰
لوسی می

دیروز رفتم با استاد حرف زدم.

کلی منو امیدوار کرد به کنکور،

به پایان نامه،

به مقاله،

به کار،

به همه چیز!

دوستش داشتم.

بعد رفتم پیش این استاد همراه،

گفت این پایان نامه غلط در میاد،

اینطوری کن و نکن!

میدونم که انجام اون روشی که استاد میگه

خیلی هم ضرورت نداره،

چون داورم با روشی که الان دارم مشکلی نداره،

اما خب من میخوام کارم با ارزش باشه،

و مقاله ی با ارزشی بشه.

نمیدونم چه کار کنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۵۸
لوسی می


من تو را عااااشقانه دوست دارم...

 

 

+هیچ جا نمیشه این حرف رو زد! :|

واسه همین تو گلوم گیر کرده و اینجا گفتم!

برات دعای خیر میکنم همیشه ی همیشه.

خدا خیرت بده استاد.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۴
لوسی می

امروز به کربلات فکر کرده بودم،

و امروز دلم کربلایی شده بود..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۲
لوسی می

فردا قراره برم پیش استاد،

و رسماً قراره بگم هیچی نمیدونم!

:|



+خدایا به خیر بگذرون لطفاً.

تو کار آماریش موندم اساسی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۵
لوسی می

دیشب اجرای میثم درویشان پور رو تنهایی دیدم.

البته که پای تلگرام با مستر تبادل نظرات داشتیم،

اما تنها بودم و از تههههههه دلم خندیدم.

دمش گرم!

:)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۵
لوسی می

امروز مستر بعد از پنج روز از مأموریت برگشت.

بچه ها فوق العاده خوشحال بودند.

براشون ماشین پلیس و تفنگ آورده بود.

بحمدلله من خودم تا حد خوبی میتونم با ماجرای مأموریت های مستر بسازم،

اما مشکل پسرکه.

پسرکی که وقتی باباش نیست،

سر تا پا بغضه!

سر تا پا!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۳
لوسی می

ای حسین!

در کربلا تو یکایک شهدا را در آغوش می کشیدی،

می بوسیدی،

وداع میکردی،

آیا ممکن است هنگامی که من نیز به خاک و خون خود می غلطم،

تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری،

و عطش عشق مرا به خود و خدای خود سیراب کنی؟!



+شهادت تو مرا به یاد چمران انداخت،

مدااااام فکر میکنم به "یا حسین" هایی که تو در لحظات آخر میگفتی،

و یقین دارم این دعای چمران در حق تو مستجاب شده...

شهید حججیِ عزیز رقص تو در برابر مرگ چقدددددر زیبا بود.

دعایمان کن،

در جوار خوان بهشتی اباعبدالله دعایمان کن.

+این دعای چمرانِ بزرگ را زیاد بخوانید..

این دعا بی شک همه ی همه‏ ی آرزومندانش را بزرگ میکند.

+لایوم کیومک یا اباعبدالله_صلی الله علیک.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۲
لوسی می

یکی از جنبه های بلوغ ذهنی آدمها رو میشه از طریقه ی درک گذر زمان متوجه شد.

زمان برای کودکان خیلی دیر میگذره.

شما اگر به کودک بگید عصر میریم پارک،

تا عصر بشه برای او انگار سه روز گذشته! (مثلاً)

من فکر میکنم هر قدر آدمها بالغ تر میشن به لحاظ ذهنی،

سرعت گذر زمان براشون بیشتر میشه.

یک نوجوان 15 ساله،سال 88، هفت ساله بوده،

و وقتی از اون ماجرا حرف میزنی احساس میکنه قرنها گذشته!

یک جوان بیست ساله، سال 88 دوازده ساله بوده.

و احساس میکنه زمان زیادی از اون موقع گذشته حداقل به اندازه ی هشت سال!

اما برای من و امثال من، که 28ساله هستیم،

ماجرای سال 88 خیلی بخوایم تخفیف بدیم انگار سه چهار سال پیش بوده،

برای یک آدم سی و هفت هشت ساله اگر از ماجرای 88 صحبت کنید،

یه جوری واکنش نشون میده انگار همین یکی دو سال پیش بوده!

به همین علته که معمولا از بزرگترها خیلی می شنویم که عهههه! انگار همین پارسال بود!

اما یک کودک هیچوقت چنین حرفی نمیزنه.

در نتیجه اگر می بینید یه عده آدم تو سن و سال سی به بالا دارن بیخودی عمر تلف میکنند،

بدونید که هنوز بلوغ ذهنی کافی رو پیدا نکردند.

من احساس میکنم نرمال ترین زمان گذر عمر،

یعنی زمانی که واقعا زمان به سرعت خودش میگذره،

سالهای 18 تا 23 سالگی هست یه ذره بالاتر یا پایین تر.

از اون سنین که رد میشی دیگه انگار میفتی رو سراشیبی.

و هرچی میگذره شیبش تندتر میشه.

باید بدوی تا به زندگی برسی.

قدر بدونید لحظات رو.



+پرحرفی کردم نمیدونم برای چی و به چه هدفی!

خواستم بگم فقط! برای مخاطبانی خاص!

:)

+اینکه گفتم ماجرای سال 88 به خاطر سیاسی بودنم نیست خواستم یه چیزی بگم که حتی 15 ساله ها هم یادشون باشه!

میخواستم بگم ماجرای یازده سپتامبر احساس کردم خودم رو زیادی پیر نشون میدم! و جوانترها دیگه اصلا یادشون نمیاد اون روز رو! :دی

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۵
لوسی می
هیولای ترس ذهنم یه کم تکون خورده،

و میمون بازیگوش،

این روزها بالای درخته!

و من خوشحااااالم :)



+من یه تد تاک دیدم،

که بسیااااااار رو من اثرگذار بوده!

توضیحاتی از  ذهن ما ارائه میکنه با یه سری تشبیهات!

شاید الان دو هفته شده که دیدمش،

و واقعا دو هفته ست که زندگیم رو نظم "فعالانه"ی بیشتری پیش میره.

همون روز که دیدمش، با مستر نود و نه درصد معلقات زندگیمون رو به ثبات رسوندیم(ینی ببین چه اثری داشت برای من!)

از اون روز مانورهای بخش تنبل ذهنم بسیار کم شده.

باورتون نمیشه اما بعضی از این معوقات مربوط به سه چهار سال پیش بودند که اپسیلون همت لازم داشتند که ما نداشتیم!

و بالاخره به سرانجام رسیدند!

یعنی یه همچین آدمهای از زیر کار دررویی هستیم ما!

این لینکشه! ببینید.

امیدوارم کیفیت این لینک خوب باشه.


+تو کامنت آقای حسن قاسمی لینک دانلودش هست.  :)

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۸
لوسی می

داشتم برای مستر غر میزدم،

که مدل دوست داشتنت، مدل آسون و بی دغدغه است،

دیدم نه واقعا اینطوری نیست!

:)



+خوشحال شدم! خخخخ!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۷
لوسی می

دیشب نماز مغرب و عشام رو خیلی بی حال خوندم،

بعد تصور کردم که اگر این آخرین نماز زندگیم باشه چی میشه!

رو به آسمون کردم و گفتم خدایا، ما که آدم نشدیم،

حالا گذشته ها دیگه هرچی شده گذشته،

منم نمیتونم درستش کنم،

حالشم ندارم،

اعصابشم ندارم که هی حرصشو بخورم! (پررو بازی به تمام معنا!)

مرگ ایده آل و روح بلند و دیدنِ عالم جان به ما نیومده انگار،

لااقل بیا و خوبی کن و یه روزی، یه زمانی، یه وقتی منو ببر که اون روزم ایده آل باشه.

یه وقتی که لااقل حسرت همون روز رو نخورم،

لااقل تو اون روزم نمازهام همگی اول وقت بوده باشه،

تو اون روزم یه زیارت عاشورای پیش از مرگ خونده باشم،

تو اون روزم با بچه ها حسابی بازی کرده باشم،

با مستر مهربون بوده باشم،

تو اون روزم هدفمند زندگی کرده باشم،

نیای یه روزی منو ببری که بیزار از زمونه و زندگی و روزگار،

فقط صفحات وب رو بالا پایین کرده م..

نشه که مرگم تو اون روزهایی باشه

که وقتی که شب میشه و روز تموم میشه

آدم از فکر کردن به روزش احساس شرم میکنه،

بیا و خوبی کن..



+اگر هر روز جوری زندگی کنید که گویا روز آخر زندگی شماست،

عاقبت روزی چنین خواهد شد.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۳
لوسی می

بعد از نزدیک یک ماه دوباره رفتم دانشگاه،

اما دوباره با موضوع پایان نامه م به چالش کشیده شدم.

هربار بهش فکر میکنم میگم خدایا چی شد که اینطوری شد!

موضوع قحطی بود واقعاً؟

استاد قحطی بود آیا؟

ای روزگار!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۲
لوسی می