ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

این منم با همه ترکیباتش...

ماجراهای من و خودم!

یک عدد لوسی‌می هستم در جستجوی مهربانی :)

مستر بهم میگه تو شبیه لوسی‌می هستی!
برای همین اسمم اینه :)

+پسرکی هشت ساله،
و گل پسری پنج ساله دارم.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب

۵۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

صدای مرا از دانشگاه می شنوید!

پاشدم قر قر قر اومدم دانشگاه،

اما به صورتی کاااملاً هماهنگ شده بچه ها کلاس رو دودر کردند!

هیچی دیگه، واستادم تا استاد بیاد ببینه من اومدم! هههه هه!

اومد گفت بریم بگردیم دنبالشون.

قدرکی گشتیم ولی پیداشون نکردیم.

منم که اصلاً کسی رو نمیشناختم!

به تمام معنا دست از پا درازتر اومدم نشستم تو سایت منتظر مستر که بیاد دنبالم بریم خونه!

اینم از روز اول دانشگاه!

:)



+البته که استاد خیلی خوشش اومده بود از فرط هماهنگی بچه ها! :/

+من به این درس نیاز دارم! محض مشاهده ی جمال استاد یا لذت درس خوندن و اینا نمیام دانشگاه.

به چند تا درس دیگه هم راستش نیاز دارم اما موندم بچه ها رو چه کار کنم که بشه بیام! :/

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۶
لوسی می

تصمیم گرفتم تو یکی از کلاسهای دانشگاه به صورت مستمع آزاد شرکت کنم!

:)

و حس خوبی دارم که امروز قراره برم سر کلاس :)

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۳۹
لوسی می

برادرزاده ی مستر کنکوریه،

و من انگار که خودم کنکور داده باشم،

دل تو دلم نیست!



+آخه چقدر من چقدر خوبم آخه! خخخخ!

پست مرتبط پارسال این موقعها!


+بی ربط نوشت: از بیان خیلی ممنونم که پاسخ کامنتهامون رو برامون ارسال میکنه.

از این بهتر نمیشه واقعا. :)

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۵۰
لوسی می

یک تحلیل سیاسی با حرفهای جدید.

دوست داشتید اینجا بخونید.



+اینکه این لینک رو معرفی کردم هرگز به معنی تأیید صحبتهای ایشون نیست.

اما نگاه جدیدی رو برای اونهایی که فکر باز و آزاد اندیش دارند و از طرفی هم پیگیر سیاست هستند ارائه میکنه.

+ از اتاق فرمان اشاره می کنند حرفها خیلی هم تکراری می باشد! عذرخواه هستیم! نخونید! :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۵
لوسی می

بدترین چیز،

تمام شدن زندگی در میان مردمی است

که به تو احساس تنهایی میدهند.



+به جای اینکه فکر کنیم چند نفر ما رو تنها گذاشتن،

یه لحظه به این فکر کنیم که خودمون تا به حال به چند نفر حس تنهایی رو القا کردیم؟!

+رابین ویلیامز.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۴۶
لوسی می

مدتیه که درگیر موضوع "محبت" و "نوع دوستی" در جامعه ی خودمون هستم.

چندی پیش داشتم صحبتهای یکی از مجریان آمریکایی رو گوش می کردم،

که متوجه شده بودند که بچه ش بعد از تولد دچار عارضه ی قلبی هست و به ناچار در همون بدو تولد عمل جراحی قلب باز روش انجام دادن.

مجری همینطور تعریف میکرد و هی گریه میکرد و هی میخندید،

اما موضوعیت اصلیِ این ماجرا برای من، اون وقتیه که از صمیم قلب از همه ی دوستان، آشنایان و همکارانش سپاسگزاری کرد،

و نقل به مضمون گفت که "هرکسی که منو میشناخت و باهاش همکاری و دوستی داشتم، اومد و دلجویی کرد و رفیق راه بود."

چقدر در برابر هم وطنانمون اینطور رفتار میکنیم؟

نه هم وطن، که دربرابر خانواده و دوستانمون. ما ملتی هستیم مسلمان، یک مسلمان برای جزئیات رفتاریش در زندگی دستورالعمل داره

روش داره، باید و نباید و مستحب و مکروه داره،

ما یه سری آرمانها و یه سری الگوها داریم،

ما یه هدفی داریم و به دنیا به چشم گذرگاهی برای زندگی ابدی نگاه میکنیم

اما..

اما وقتی که طیف مشابه جامعه ی ما، یعنی بازیگران و مجریان ما به مشکلات مشابه با اون مجری آمریکایی دچار میشن،

وقتی تو شوهای تلویزیونی حضور پیدا می کنند تنها چیزی که ازشون می شنویم گلایه است از تنها موندن.

گلایه از همدل و همراه نداشتن!

چرا؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۳۴
لوسی می

و از جرم گیرِ "اکتیو" استفاده کنیم!

:)



+جرم گیر "من" هم خوبه اما نمیدونم چرا اینقدر کمیابه!

اما "اکتیو" قابل دسترسیه :)

+بی ربطه اما خدایی دوست داشتم ارژنگ امیرفضلی برنده ی مسابقه ادابازی باشه حیف شد! :|

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۲۷
لوسی می

تولد برادرمه،

به خاطر عشق مفرطی که به بایرن مونیخ داره کیک بایرنی براش سفارش دادم!

صبح برای رفتن به دانشگاه بچه ها رو بردم خونه مامانم،

و به پسرک گفتم یه وقت به دایی نگی که تولدشه. این یه رازه.

تو راه برگشت به خونه، بهش میگم آفرین پسرم که رازمونو به دایی نگفتی.

با افتخار گفت: آره من که رازمونو نمیگم، فقط بهش گفتم ما برات یه شیرینی سفارش دادیم.

بعد دایی گفت: مگه عید منه*؟

منم گفتم: نه!

دایی گفت: پس چی؟

منم بهش گفتم این یه رازه نمیتونم بگم! راز مامان و بابامه ببخش که نمیتونم بهت بگم!

:))


+بهت افتخار میکنم پسرکم!
*
این اصطلاح خود پسرکه! وقتی برای کسی هدیه می بریم مثلا روز مادر و روز پدر و اینها میگه عید فلانیه!
یه بارم اصرار داشت یه کتاب از کتابهای خودشو به داداشم هدیه بده، بعد که هدیه رو براش برد گفت دایی عید شماست برات عیدی آوردم!
داداشمم از روی همون اصطلاح باهاش اینطوری صحبت کرده!
البته اینها نقل قول پسرکه معلوم نیست اصل ماجرا چی بوده! :))
چیزی که مهمه اینه که قرار بود داداشمو سورپرایز کنیم که الانم داریم همین کار رو میکنیم! چیزی لو نرفته که! :)
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۲۶
لوسی می

امروز دوباره رفتم دانشگاه،

خودم یه ایرادی به مدل پژوهش وارد کردم تحویل استاد دادم! خخخخ!

بعد استاد میگه خب چون شما مهندسی خوندین این چیزا به فکرتون میرسه!

حق با شماست اما همینه دیگه گیر نده! :|

قشنگ توجیه شدم!

بعد رفتم مشکل همیشگی انتخاب واحدمو حل کردم،

و بعد هم با دو تا استاد صحبت کردم.

همین دیگه!

اینم از امروز.



+یکی از بچه ها به یه روشی که من دوست می دارم داره کار پایان نامه انجام میده.

دلم میخواست وقت داشتم و خودم براش انجام میدادم

اما فرصتش رو ندارم.

حیف و حیف و حیف و صد حیف! فقط همینو میتونم بگم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۵
لوسی می

چالش جالبیه! تو وب فیش نگار، آقاگل، و یک آشنا این موضوع رو خوندم و یهو دلم خواست منم بنویسم!

از وقتی که دانشگاه میرفتم.

صادقانه بگم که هیچوقت از یادآوری خاطرات کارشناسیم حس خوبی نداشتم. برای همین این کار رو کردم و این متن رو نوشتم. دوباره نشستم و مو به مو یادآوری کردم که بر من چه ها گذشت و چرا اینطور گذشت. نسبت به دوره ی ارشد حس خوبی دارم برای همین دیگه ننوشتمش! بماند که در همین وب واقع نگاری هایی از دوره ی ارشد دارم و دیگه تکرار مکررات میشد.
فقط بگم که خیلی متنم طولانیه!

خییییییییییییییییییییییلی طولانیه! اما من به همین عللی که گفتم باید می نوشتم و باید عمومی هم می نوشتم! اما شما نخونید!


۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۹
لوسی می

میخواستیم با مامانم اینا بریم یه باغی بیرون شهر،

پسرک اصرار داشت دوچرخه ش رو هم ببریم.

مستر میگفت: دوچرخه ت رو بذاریم تو ماشین دیگه خودمون جا نمیشیم؛ نمیشه ببریمش.

پسرک: خب بدیم باباجون بیارن (بابای من)

مستر: بعد مامان جون و دایی چطوری بیان؟

پسرک: اونا با ماشین ما بیان، باباجون دوچرخه ی منو بیارن [کشته مرده ی راه حلهاشم! :)]

مستر: یعنی باباجون تنها بیان؟

پسرک آره دیگه! که دوچرخه مو بیارن.

مستر: گناه دارن خب! همه ی راه تنها باشن، گناه ندارن؟

پسرک: چطور شما همه ش تنها تنها میری مأموریت چیزی نیست،

چطور باباجون این همه تنها تنها میرن سرکار چیزی نیست،

حالا یه ذره راه تا باغ نمیتونن تنها بیان؟؟!



:))

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۲
لوسی می

قهرمانی جهان،

کار هرکسی نیست،

پس انقدر باید تلاش میکردم،

تا بهش برسم،

حالا من نه تنها قهرمان جهان هستم،

بلکه از هرکسی که قبل از من بود هم بهترم..


+محمدعلی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۱
لوسی می

خب به شهدای فامیل خودمون متوسل بشیم.

و از مادران شهید تو اقوام خودمون طلب دعای خیر کنیم.

ها؟!

:)

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۲۰
لوسی می

خونه تکونی امروز اتاق بچه ها بود!

وای خدای من که چقدر این اتاق کار داره.

و چقدر اسباب بازی خرده ریزه تو این اتاق هست!

هنوزم تموم نشده اون اتاق کذایی!

:|

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۳
لوسی می

دیروز عید غدیر بود و من به بچه ها ماشین هدیه دادم.

مدتیه خودمو درگیر خونه تکونی شهریور کردم و واقعا کارهام زیاد شده.

دیروز به مناسبت عید با خونه ای همچون شهر شام،

پاشدیم رفتیم پارک جنگلی!

صبح تا حدود ساعت دو!

خوب بود واقعا خوش گذشت :)

و بچه ها اونقدر بازی کردند که ساعت چهار خوابیدن تا هشت شب!

و بعد باز یازده خوابیدن تا صبح!

:)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۱
لوسی می