وقتی خانم منشیِ مطب دکتر
فکر میکنه که من خواهر مسترم نه خانمش
چون به نظرش
اصلا بهم نمیاد دو تا بچه داشته باشم!
:دی
+بعد مستر نتیجه گرفت که
این یعنی اینکه من تا الان خیلی خوب ازت مراقبت کردم!!
وقتی خانم منشیِ مطب دکتر
فکر میکنه که من خواهر مسترم نه خانمش
چون به نظرش
اصلا بهم نمیاد دو تا بچه داشته باشم!
:دی
+بعد مستر نتیجه گرفت که
این یعنی اینکه من تا الان خیلی خوب ازت مراقبت کردم!!
دارم به پیشنهاد مستر فکر میکنم.
که برای کم شدن بار روانیم
یک نفر رو بیاریم کمکم کنه.
+مشکل اینه که سنجد فقط رو پا یا تو بغل میخوابه
و تا میذارمش بیدار میشه
(وقتهایی که تو نتم سنجد رو پامه!)
و پسرک تنهایی خودش رو سرگرم میکنه
و از تنهایی کلافه میشه
و تا سنجد رو زمین آروم میگیره
و من میرم که به کارهای دیگه برسم
پسرک میره سراغش و من باز باید کنارشون باشم،
و ناهاری که سروقت آماده نمیشه
و اتاقهایی که شلوغه!
و شلوغیش رو اعصاب منه،
و مستری که 24 ساعته نیست
که حداقل بتونم شبها ناهار درست کنم
و منی که با نبودنهاش کلافه تر از قبل میشم..
یکی رو میخوام کمکم کنه!
تو خونه داری و برای انسجام روانیم کمکم کنه
بچه ها با خودم!
کسی میدونه از چه جاهایی میشه یکی رو برای این منظور پیدا کرد؟!
وقتی سردبیر یک مجله ای
آدرس ایمیلشو بهم میده
تا اگر متنی داشتم براش ارسال کنم..
+انقدر ذوق داشتم که هنوز هیچی نشده حس کردم نویسنده شدم!
و آرزوی همیشگیم به حقیقت پیوست! :)
دیشب یکی از دوستانم راهی پیاده روی اربعین شد.
و من داشتم برای مستر میگفتم که برنامه ی رفتنشون چطوریه،
که یک لحظه
همه ی مشتقات زندگیمو فراموش کردم
و رویای رفتن چنان در من قوی شد،
که احساس کردم فقط به اندازه ی قبول کردن مستر
تا کربلا فاصله دارم،
به مستر گفتم:
"میذاری منم باهاشون برم؟!"
و مستر عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:
"با این بچه ها چطوری میخوای بری؟!"
:|
+کاملا فراموش کرده بودم که الان، رفتنم شدنی نیست اصلا!
مستر فهمید که چطور باعث سقوط من از آسمان رویا به زمین واقعیت شده
گفت: بچه ها بزرگتر بشن، من نگهشون میدارم تو برو!
+مرسی که خواستی دلمو به دست بیاری..
امروز در رخدادی وحشتناک
سنجدکم هنگام غلت زدن
از روی تخت افتاد.
:((
+بهتره بگم پرت شد :((
+عصر باید ببرمش دکتر.
مادر بی ملاحظه به من میگن :(
من دیگه صبرم لبریز شده
از نبودن ها و نبودن ها و نبودن های
مستر!
+میدونم که رویای هر مردی
داشتن یک زن صبوووووووره!
و این یعنی من زن رویایی مستر نیستم! :|
مثل مادرهایی که هیچ کاری جز خوابوندن بچه هاشون ندارن
همینطور که سنجد رو پام در حال خوابانده شدن بود
قصه ی "پستچی" چیستا یثربی رو هم خوندم!
گیراییش خوب بود واقعا.
آدم رو جذب میکرد که تا آخرش بخونه.
جالبترش وقتیه که متوجه بشی
قصه ی واقعی زندگی خانم یثربی است!!
+نمیدونم اینا اگه عاشقی می کنن، ما چه کار داریم می کنیم؟! :|
وقتی که بشنوی
پسرکت موقع بازی
داره زمزمه میکنه:
السلامُ علی الحُسَین..
سنجدک ما مدتی است غلت زدن آغاز کرده،
و الان دیگه تا میذارمش رو زمین غلت میزنه
حتی توی خواب!
راحت ترین خوابش زمانیه که روی شکم خوابونده باشمش!
:|
+و میدونم که خیلی خوب نیست! :(
65